اگر هر 

در شب های تار نا امـیدی

 شمع یک رویـای قشنگیرا در دلش روشنکند

 آبشاری از نور عشق وزندگی

                                 جهان را فرا مـی گیرد.

ادبیـات ایرانو جهان


 

 اگر طالب زندگی سالم و بالندگی مـی باشیم حتما به حقیقت عشق بورزیم.

(روانپزشویسندهٔ آثارپرفروشِ آمریکایی)



 


نـه شعری
نـه شوری
نـه شـهری پر از شادی
من مانده ام اینجا
در بی رحمـی مطلق
در جمع ناکسان ناکس
غریب و بیو تنـها

حرفهایم اخگری سوزان
فواره مـی زند شعرهایم
از کوه جانم
سوزنده تر از آتشفشان

تو کـه نباشی ای عزیز!
جهان جهنمـی ست جگر سوز
خارج از حد توان
نیمـه شب ها
بر درخت نگاهم
شکوفه مـی زند شرحه شرحه درد هجران

در سر زمـین من
از نام تو بت ساخته اند
تا تو را بپرستیم
اما از مـهر و مروت تو
هیچ اثری نیست
چه شور بختیم ما
که از تو
و از دست های پر سخاوت تو
و از آن نگاه حیـاتبخش عاشقانـه ات دور مانده ایم

نـه شعری
نـه شوری
نـه شـهری پر از شادی
امت واژه هایم
از طلمت این شب یلدا
عزادار و سیـاهپوش شده اند درون فراق عشق و عدالت
و اعتراض دارند بـه وضع موجود.

سه شنبه/۹۷/۵/۹

شعر و داستان/امـین فرومدی


 

در هفت شـهر رویـاهای من 
خیـابانی هست در انتظار خوشبختی
و کوچه ای اندر خم عشق
و خانـه ای نقره ای درون مـه
و پنجره ای کـه من و تو درون آن گم شده ایم.

شعر و داستان(امـین فرومدی)    


 

آن کـه دستان تو را درون دست مـی گیرد

و درون برابرت از عشق سخن مـی گوید

اشتباه بزرگی کرده است

مواظب باش!

عشق تجلی مـی کند درون چهره درون چشم ها

نـه درون زبان

عشق

انرژی عظیمـی ست که

نمـی گنجد درون سخن

و زبان باز مـی ماند از گفتن!

شعر و داستان/امـین فرومدی


 

یک بار ی حین صحبت با پسری کـه عاشقش بود، نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار ازش پرسید 
- چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمـی؟ 
- دلیلشو نمـیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم 
- تو هیچ دلیلی رو نمـی تونی عنوان کنی... نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار بعد چطور دوستم داری؟

چطور مـیتونی بگی عاشقمـی؟ 
- من جدا"دلیلشو نمـیدونم، اما مـیتونم بهت ثابت کنم 
- ثابت کنی؟ نـه! من مـیخوام دلیلتو بگی 
- باشـه.. نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار باشـه!!! مـیگم... چون تو خوشگلی، 
صدات گرم و خواستنیـه، 
همـیشـه بهم اهمـیت مـیدی، 
دوست داشتنی هستی، 
با ملاحظه هستی، 
بخاطر لبخندت، 
از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد 
متاسفانـه، چند روز بعد، اون تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت 
پسر نامـه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون 
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا کـه نمـیتونی حرف بزنی، مـیتونی؟ 
نـه ! بعد دیگه نمـیتونم عاشقت بمونم 
گفتم بخاطر اهمـیت ها و مراقبت هات دوست دارم اما حالا کـه نمـیتونی برام اونجوری باشی، بعد منم نمـیتونم دوست داشته باشم 
گفتم واسه لبخندات، به منظور حرکاتت عاشقتم 
اما حالا نـه مـیتونی بخندی نـه حرکت کنی بعد منم نمـیتونم عاشقت باشم 
اگه عشق همـیشـه یـه دلیل مـیخواد مثل همـین الان، بعد دیگه به منظور من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره 
عشق دلیل مـیخواد؟ 
نـه!معلومـه کـه نـه!! 
پس من هنوز هم عاشقتم 
عشق واقعی هیچوقت نمـی مـیره 
این هوس هست که کمتر و کمتر مـیشـه و از بین مـیره 

شعر و داستان/امـین فرومدی

منبع-وبلاگ داستانک های عبرت انگیز



گفتا بـه من، درون نیمـه شب پنـهان بیـا پنـهان برو
در باغ پر ریحان من، خندان بیـا گریـان برو

گفتا کـه بر ننگرم بر عاشقان عاشق ترم
در خان من گر آمدی، با جان بیـا، بی جان برو

گفتا اشارت ساز کن، این گفتگو را راز کن
با سر بیـا درون پیش من، افتاده و خیزان برو

گفتا کـه من یک آتشم سوزنده و هم سرکشم 
با من درآمـیزی اگر با آتشی سوزان برو

من او شدم، درون او شدم، بیخود از آن یـاهو شدم
گفتا درون آخر این سخن: نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار "بی خود شدی حیران برو"

شعر و داستان/امـین فرومدی



 

زندگی فرصت نابی ست

که خدای عشق بخشیده بـه ما

نسوزانیم لحظه ها را !

۱۳۹۷-۳-۱۳ برابر شب قدر ۱۹ رمضان ؛از دفتر هایکو واره ها؛

شعر و داستان/امـین فرومدی


 

زندگی یک دور باطل بود 

روزی بـه منطق صوری عشق دل بستم

عاشق شدم و از دور و تسلسل رستم

97-2-25 امـین فرومدی


 

با من بیـا...!

با من بیـا  تا کعبه دل !

با عشق...

با عشق غوغا مـی کنم منزل بـه منزل!

"از دفتر هایکوواره ها"

شعر و داستان/امـین فرومدی


 

معاشران گره از زلف یـار باز کنید

شبی خوش هست بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس هست و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ بـه بانگ بلند مـی‌گویند

که گوش هوش بـه پیغام اهل راز کنید

به جان دوست کـه غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

مـیان عاشق و معشوق فرق بسیـار است

چو یـار ناز نماید شما نیـاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آنی کـه در این حلقه نیست زنده بـه عشق

بر او نمرده بـه فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامـی از شما حافظ

حوالتش بهیـار دلنواز کنید

شعر و داستان/امـین فرومدی


 

پرویز پرستویی متنی از یک داستان آموزنده و زیبا را درون صفحه اینستاگرام خود بـه اشتراک گذاشت.

"سالها پیش مدتی را درون جایی بیـابان گونـه بـه سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را درون آن بیـابان درون اختیـار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی کـه برای بودن درون آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی بـه نظر مـی رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم مـی شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مـی کرد. که تا روزی کـه آن سگ بیمار شد. بـه دلیل نامعلومـی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد که تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت کـه نگه داری او بسیـار خطرناک هست و حتما کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را د. از من خواست کـه او را از ملک بیرون کنم که تا خود درون بیـابان بمـیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت مـی کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. که تا اینکه روزی برگشت. از ی مخفی وارد شده بود کـه راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همـه قواعد علمـی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمـی دانم چه کار کرده بود و یـا غذا از کجا تهیـه کرده بود. اما فهمـیده بود کـه چرا حتما آنجا را ترک مـی کرده و اکنون کـه دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. درون آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود کـه نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی بـه من گفت کـه تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت کـه سگ درون آن اوقاتی کـه بیرون شده بود هر شب مـی آمده پشت درون و که تا صبح نگهبانی مـی داده و صبح پیش از اینکهی متوجه حضورش بشود از آنجا مـی رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیـابان چیزی بیـاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا درون خود خرد کرد و فروریخت. او همـیشـه از اساتید من خواهد بود.

منبع-سایت ثامن پرس

لینک  اینستاگرام  پرویز پرستویی :    parvizparastouei

 

روزی خورشید و باد با هم درون حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت بـه دیگری ابراز برتری مـیکرد، باد بـه خورشید مـی گفت کـه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا مـیکرد کـه او قدرتمندتر است. گفتند بیـاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی درون حال عبور بود کـه کتی بـه تن داشت. باد گفت کـه من مـیتوانم کت آن مرد را از تنش درون بیـاورم، خورشید گفت پسشروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی کـه داشت بـه زیر کت این مرد مـی کوبید، درون این هنگام مرد کـه دید نزدیک هست کتش را از دست بدهد، دکمـه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیـاورد و با خستگی تمام رو بـه خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم کـه تو هم نمـی توانی.

خورشید گفت تلاشم را مـی کنم و شروع کرد بـه تابیدن، پرتوهای پر مـهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد کـه تا چندلحظه قبل با تمام قدرت سعی درون حفظ کت خود داشت دید کـه ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب بـه خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

با تابش مدام و پر مـهر خورشید او نیز گرم شد و دید کـه دیگر نیـازی بـه اینکه کت را بـه تن داشته باشد نیست بلکه بـه تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او مـی شود. بـه آرامـی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر بـه زیر انداخت و فهمـید کـه خورشید پر عشق و محبت کـه بی منت بـه دیگران پرتوهای خویش را مـی بخشد بسیـار از او کـه مـی خواست بـه زور کاری را بـه انجام برساند قویتر است.

  شعر و داستان(امـین فرومدی)

منبع-maher1.blogfa.com


 

این سخن دکتر شریعتی سالها بود کـه در گوشـه ای از ذهنم خانـه کرده بود، اما بـه تازگی انگار شده زمزمـه ذهنم به منظور قلبم

قبلا احساس مـی کردم با تمام وجود معنای این کلمـه را درک کرده ام و چقدر بـه خودم مـی بالیدم، اما حالا مـی خندم بـه تصورات واهی ذهن آدمـی از توهماتش درون باره ادراکاتش.

تا چیزی را با پوست و گوشت و استخوانت لمس نکنی نمـی فهمـی چرا و چرایی خیلی واقعیـات را کـه به بعنوان باور آنـها را پذیرفته ای.

امروز وقتی دفتر گذشته ام را ورق مـی زدم رسیدم بـه این جمله از دکتر شریعتی کـه برای خودم نوشته بودم و به یـاد دارم موقع نوشتنش چه حظی مـی بردم از آن، اما اینبار کـه دوباره دارم اینجا مـی نویسمش گمان مـیکنم کـه حظ فقط یک شوخی بود کـه آن روزها باورش کرده بودم، حقیقت یعنی لمس باورها و آن جملات این است:

رنج تلخ هست ولی وقتی آن را بـه تنـهایی مـی کشیم که تا دوست را بـه یـاری نخوانیم،
برای او کاری مـی کنیم و این خود دل را شکیبا مـی کند. 
طعم توفیق را مـی چشاند.
و چه تلخ هست لذت را "تنـها" بردن 
و چه زشت هست زیبایی ها را تنـها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنـها" خوشبخت بودن
در بهشت تنـها بودن سخت تر از کویر است.
در بهار هر نسیمـی کـه خود را بر چهره ات مـی زند یـاد "تنـهایی" را درون سرت زنده مـیکند .
"تنـها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمـه تمام هست .
" تنـها" بودن ، بودنی بـه نیمـه است 
و من به منظور نخستین بار درون هستی ام رنج "تنـهایی" را احساس کردم.

امروز دلم مـی خواست درون نزدیک ترین فاصله بـه مـیلاد علی(ع) چیزی بنویسم  یـا بیـاورم از دکتر شریعتی کـه مـیدانم و یقین دارم کـه علی را بـه درستی درک کرده بود اما درون تمام زوایـای ذهنم کـه گشتم چیزی جز یکی از سخنرانی های دکتر بـه نام "علی تنـهاست" درون ذهنم نچرخید و شاید این بهانـه شد به منظور ترکیدن بعض تنـهایی خودم.

به یـاد آوردم کـه از دکتر خوانده بودم که انسانـها را بـه چهار دسته تقسیم کرده است: 

1. آنانی کـه وقتی هستند هستند وقتی کـه نیستند هم نیستند 
عمده آدمـها. حضورشان مبتنی بـه فیزیک است. تنـها با لمس ابعاد جسمانی آنـهاست کـه قابل فهم مـی‌شوند. بنابراین اینان تنـها هویت جسمـی دارند.

2. آنانی کـه وقتی هستند نیستند وقتی کـه نیستند هم نیستند 
مردگانی متحرک درون جهان. خود فروختگانی کـه هویتشان را بـه ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز بـه چشم نمـی‌آیند. مرده و زنده‌اشان یکی است.

3. آنانی کـه وقتی هستند هستند وقتی کـه نیستند هم هستند 
آدمـهای معتبر و با شخصیت.انی کـه در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را مـی گذارند.انی کـه هماره بـه خاطر ما مـی‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

4. آنانی کـه وقتی هستند نیستند وقتی کـه نیستند هستند 
شگفت انگیز ترین آدمـها. درون زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند کـه ما نمـی‌توانیم حضورشان را دریـابیم. اما وقتی کـه از پیش ما مـیروند نرم نرم آهسته آهسته درک مـی‌کنیم. باز مـی‌شناسیم. مـی فهمـیم کـه آنان چه بودند. چه مـی گفتند و چه مـی خواستند. ما همـیشـه عاشق این آدمـها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی درون برابرشان قرار مـی‌گیریم قفل بر زبانمان مـی‌زنند. اختیـار از ما سلب مـی‌شود. سکوت مـی‌کنیم و غرقه درون حضور آنان مست مـی‌شویم و درست درون زمانی کـه مـی‌روند یـادمان مـی آید کـه چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینـها درون زندگی هر کدام از ما بـه تعداد انگشتان دست هم نرسد.

وقتی دیگر نبود
وقتی کـه دیگر نبود
من بـه بودنش نیـازمند شدم
وقتی کـه دیگر رفت
من بـه انتظار آمدنش نشستم
وقتی کـه دیگر نمـی‌توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی کـه او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی کـه او تمام شد 
من آغاز کردم
چه سخت هست تنـها متولد شدن
مثل تنـها زندگی است 
مثل تنـها مردن

یقین دارم کـه هیچ زمان نمـی شود بشری را با علی مقایسه کرد اما بعضی دردها درون زندگی باعث مـیشود کـه لمس آلام  انسان های بزرگی چون علی حداقل نـه بـه ادعا برایت قبل فهم شوند، حالا کمـی و البته کمـی لمس مـیکنم کـه چرا علی سر درون چاه مـی گریست.....

شعر و داستان/امـین فرومدی

منبع -وبلاگ درون هبوط


 

شاخه خشكم، ز پاییز و بهار من مپرس

مرده‌ام، از صبح و شام روزگار من مپرس

آفتابی بربامم، درون آفاقم مجوی

جلوه‌ای از طالع بی اعتبار من مپرس

سر خط مضمون افسوسم، بر این حیرت بیـاض

جز ندامت سطری از شعر و شعار من مپرس

سر بـه پیش افكنده دارم پیش سربازان عشق

سرفرازی از سر‌ِ زانو سوار من مپرس

زخم صد مرهم بـه جان دارد درخت طاقتم

سایـه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس

استخوان بشكسته‌‌ام، وز مومـیایی بی نیـاز

گم ‌شدم درون خویش، از سنگ مزار من مپرس

در بیـابان طلب آواره‌ام چون گردباد

آشیـان بر باد دادم، از غبار من مپرس

 

غفلت خوش‌باوریها را غرامت مـی‌دهم

از جفای دشمن و از مـهر یـار من مپرس

داستان‌پرداز عصر غربت انسان منم

نغمـه‌ای بشنو، ز درد اضطرار من مپرس

چشم درون راه امـیدی همچنان بنشسته‌ام

قصه كوته كن، حمـید! از انتظار من مپرسچ 

 شعر و داستان/امـین فرومدی

 

منبع-سایت ستاره


 

در تهاجم امپریـالیستی هوس

چگونـه بشناسیم عشق را

در عصر مشکوک دوست داشتن ها؟!

تمام حواسم

به سکوت قدسی توست 

در یک روز بارانی

تمام حجم نگاهت

سرشار از نزول شبنم های عاشقانـه است

و تلاوت سوره های مـهر

ای بـه غربت نشسته تنـها

 در این غروب عرفانی

با زبان فصیح بگو کـه دوستم داری

و وبلاگ هفت شـهر عشق ت را

ثبت کن درون بلاگفای قلب من

در دامنـه شرقی روحم

تا مبرا شود از هر تهمتی

این سکوت آسمانی.

شعر و داستان/امـین فرومدی


 
  • عشق منتشر مـی کنی مادرم

    در این جهان وارونـه ای که

    جواب محبت،بی مـهری هست و شقاوت !

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

     ادبیـات ایران و جهان


  •  

    هستي شناسي عشق

    از نظر ابن عربي، حقيقت محبت درون سراسر عالم امكان كه متصف بـه هستي شده هست جريان دارد.(27) چنانكه پيش از اين ذكر شد، سبب هستي هر يك از اشياي اين عالم، سماع و شنيدن كلمـه «كن وجودي»‌ هست كه از جانب خدا گفته شده است؛ اما اين «كن‌»ها را كه اشيا شنيده‌اند مبدأيي دارند و از درون سرچشمـه‌اي جوشيده‌اند. «كن»ها اسباب وجودند و مبدأ آنـها حبّ الاهي هست يعني حبي كه خدا بـه ظهور و شناخته شدن خود دارد. اين مطلب را ابن‌عربي بر اساس حديث قدسي «كنز» مي‌گويد.(28) مفاد آن حديث اين بود كه: «من گنجي پنـهان بودم. دوست داشتم كه شناخته شوم. بعد عالم را آف و مرا شناختند». ايجاد عالم، متفرع هست بر اينكه خدا دوست داشته هست كه شناخته شود. بنابراين مرتبه ايجاد و گفتن «كن» متأخر از حبّ مي‌باشد و از درون «حبّ» برآورده است. «پس حبّ، مبدأ سبب وجود عالم است»(29) و بنابراين «حبّ، علت اولي و سر وجود اوست»(30) و اگر نمي‌بود حبّ خدا بـه هويدا شدن، عالم درون كتم عدم باقي مي‌ ماند.

    از اين نكته كه حبّ الاهي تقدم بر ايجاد دارد، ابن عربي چنين نتيجه مي‌گيرد كه: «محبت تعلق نمي‌گيرد مگر بـه امر معدودي كه درون هنگام تعلق وجود ندارد و محب مي‌خواهد آن امر معدوم را بـه وجود آورد».(31) بنابراين «شأن محبوب اين هست كه معدوم باشد.»(32)

    در دنياي عشق انساني نيز همين وضعيت حاكم است. يعني متعلق عشق انسان بايد معدوم باشد؛ يا معدوم حقيقي كه انسان با عشق، آن را بـه وجود مي‌آورد و يا معدوم اضافي يعني آنچه نزد عاشق، حاضر نيست. «محبوب، امري عدمي هست و محب مي‌خواهد كه آن را بـه صورتي موجود درون عيني موجود ببيند».(33)

    بنابراين دلبستگي و عشق و علاقه انسان بـه چيزي تعلق مي‌گيرد كه فاقد آن هست و مي‌خواهد آن را بـه دست آورد و ببيند. اكنون اگر از ابن‌عربي بپرسيم كه بعد از تحصيل آن امر معدوم يا غايب و موجود شدن آن، چگونـه عشق و محبت استمرار مي‌يابد؟ پاسخ ابن عربي اين هست كه بعد از حضور محبوب، دوام حضور، مطلوب هست و دوام نيز امري معدوم مي‌باشد «پس محبوب، همواره معدوم است.» (34)

    بر اين اساس درون قوس نزول، محبت، مبدأ هستي هست و درون تمام موجودات جريان دارد. از اين سو درون قوس صعود نيز عشق، مبدأ حركت و انگيزه سير استكمالي انسان است. زيرا چنانكه ذكر شد يكي از اوصاف و لوازم عشق حيرت هست و منافات عشق و عقل، بر اثر حيرتي هست كه از عشق زاده مي‌شود.

    «حار ارباب الهوي / في الهوي وارتبكوا»(35)

    (عاشقان درون وادي عشق بـه حيرت افتادند و سرگشته شدند).

    ابن عربي درون توضيح اين بيت مي‌گويد كه: «چون عشق سر از تناقض درمي‌آورد، عاشق را بـه حيرت و سرگشتگي مي‌كشاند. زيرا {از يك طرف} يكي از خواسته‌هاي او اين هست كه با آنچه محبوبش مي‌خواهد هماهنگ باشد. و {از طرف ديگر} پيوسته درون طلب وصال محبوب است. اكنون اگر محبوب او قصد فراق داشته باشد، عاشق مبتلا بـه وقوع درون نقيضين است».(36) چرا كه ميل برايش مطلوب هست و قصد يار سوي فراق هست و مقصود يار نيز براي عاشق مطلوب است. بعد او هم فراق را مي‌خواهد و هم وصال را.

    به هر صورت گرچه «هوي» گونـه خاصي از حبّ هست اما درون توليد حيرت با آن اشتراك دارد. حيرت از نظر ابن‌عربي، حركت هست و حركت، حيات و هستي است. درون فصوص الحكم مي‌گويد: «هدايت آن هست كه آدمي بـه وادي حيرت راه يابد».(37) چرا كه راه يافتن بـه حيرت، عين هدايت است؟

    زيرا حيرتي كه از هدايت و علم حاصل مي‌شود، مولود شـهود وجود تجليات متكثر هست كه عقول و اوهام را بـه تحيّر مي‌كشاند. و اين عين هدايت است. از اين رو كامل‌ترين انسان {پيامبر خاتم – صلوات‌الله عليه- } فرمود: «رب زدني فيك تحيراً» (خدايا بر تحير من درباره خودت بيفزا) يعني هدايت و علم مرا افزوني بخش.(38)

    ابن عربي خود درون توضيح اينكه چرا حيرت، هدايت هست مي‌گويد: «حيرت، بيقراري و حركت هست و حركت، حيات و وجود هست همانگونـه كه درون آب، حيات و حركت زمين قرار دارد.»(39)

    علاوه بر اينكه حيرت بـه عنوان لازمـه محبت و عشق، هدايت و حركت هست و حيات و وجود انسان را استمرار مي‌بخشد، محبت بالاترين مقامات و احوال است؛ يعني يا مبدأ هر مقام و حالي هست و يا مقصد آن.

    محبت درون همـه مقامات و احوال جريان دارد. هر مقام يا حالي كه پيش از آن است، براي آن طلب مي‌شود و هر مقام و حالي كه بعد از آن است، از آن مستفاد مي‌گردد. زيرا اين مقام {يعني مقام محبت} مقام اصل هستي، سيد الوجود، مبدأ عالم و ممد آن يعني سيدنا محمد- صلوات‌الله عليه- هست كه خدا او را بـه عنوان «حبيب» اتخاذ كرده؛ همانگونـه كه غير }- يعني ابراهيم عليه‌السلام- } را بـه عنوان خليل. بعد خداوند برترين مقامات را كه محبت باشد، بـه اصل موجودات كه سيدنا محمد باشد، اعطا كرده است. (40)

    شيخ اكبر درون ترجمان الاشراق و شرح آن، ذخائر الاعلاق تصريح مي‌كند كه «دين من دين محبت است». (41)

    وي بـه تمام لوازم دين محبت و عشق، ملتزم هست به هر كجا كه او را بكشاند مي‌رود و با خرسندي تمام، همـه مقتضيات آن را چه خوشايند و چه ناخوشايند با طيب خاطر مي‌پذيرد(42) و مي‌گويد: «هيچ ديني برتر از آن دين نيست كه بر اساس محبت استوار باشد».(43) عشق نزد ابن عربي، اساس هستي و مبدأ معرفت است. همـه چيز از آن آغاز مي‌شود و به او باز مي‌گردد. از اينجاست كه مي‌توان گفت كه عشق درون اصطلاح شناسي وي اشاره هست به ذات حق تعالي. درون سراسر ترجمان الاشواق كه ديوان اشعار عاشقانـه اوست، عشق و محبت موج مي‌زند و به گواهي ذخائر الاعلاق – كه تفسير آن است- متعلق اين عشق، جمال‌الاهي است. بـه قول شقيري: «در ترجمان الاشواق، حبّ، رمز ذات الاهي است.»(44)

    انگيزه‌هاي عشق

    درباره عشق‌هاي انساني، يعني محبتي كه درون انسان نسبت بـه خدا، انسان‌ها يا موجودات ديگر بـه وجود مي‌آيد، مي‌توان اين پرسش را مطرح كرد كه سبب و انگيزه آن چيست؟

    1- جمال (45)

    2- احسان(46)

    سپس بر مبناي وحدت وجود مي‌گويد كه خداوند جميل هست و هرگونـه جمالي درون عالم از آن اوست و جز او نيز محسني نيست و هر احساني از جانب اوست درون نتيجه «محبت جز بـه خدا تعلق نمي‌گيرد»(47) و هر عشق و محبتي كه درون انسان بـه وجود مي‌آيد، عشق بـه خدا خواهد بود. اين مطلب مي‌تواند درون حال و هواي تجربه عرفاني كاملاً درست و قابل قبول باشد اما درون فضاي گفتگو، تبيين و انتقال معنا بـه ديگران، حتي با منطق خاص ابن‌عربي- كه منطقي عرفاني است- نيز سؤالات بسياري را بـه وجود خواهد آورد كه طرح پاره‌اي از آنـها درون اينجا ضروري است. درباره عشق و محبت، وي سؤالاتي را مطرح كرده و پاسخ گفته و جوانب گوناگون حبّ را بـه دقت و با انسجام مورد بررسي قرار داده است. سؤالاتي از قبيل: عشق چيست؟ جام آن كدام است؟ و مباحثي همانند اقسام عشق، روان‌شناسي عشق، رابطه عشق و خيال، لوازم و آثار عشق و … را بـه تفصيل كندوكاو كرده است. (48) اما وقتي بحث بـه منشأ عشق و انگيزه‌ها و اسباب آن مي‌رسد، بحث‌ها كوتاه مي‌شود و به اجمال و ابهام مي‌گرايد.

    يكي از سؤالات اين هست كه مراد از «احسان» بـه عنوان انگيزه محبت چيست؟ پاسخ ابن عربي اين هست كه «احسان همان چيزي هست كه مشـهود مردم است»(49). منظور ابن عربي از «مشـهود» بايد نعمت‌هايي باشد كه خدا بـه همـه انسانـها عطا كرده و همگان مي‌توانند آنـها را ببيننند و از آنـها بهره‌مند شوند. بسياري از مردم با ديدن با ديدن نعمتهاي الاهي و استفاده از آنـها، نوعي علاقه و محبت نسبت بـه خدا درون دلشان پديد مي‌آيد. اما واضح هست كه اين عشق و محبت، نوعي داد و ستد است. ابن عربي درون اينجا درنگ نكرده و به سادگي آن را پشت سر نـهاده است. بـه هر صورت اينگونـه از محبت درون ميان مردم وجود دارد. از اين بحث كه اين محبت که تا چه اندازه عمق دارد، نيز از كندوكاو درون باب آسيب‌شناسي اين نحوه از محبت مي‌توان فعلاً صرف‌نظر كرد. چرا كه سؤال مـهم‌تري، قابل طرح هست و آن اينكه: زيبايي و جمال چيست؟ يا {بهتر است} بگوييم: زيبايي شناسي ابن عربي كدام است؟

    وي با اينكه درباره عشق وارد بحث شده و گفته هست كه نمي‌توان آن را تعريف كرد، بل بايد آن را از راه لوازم و نتايج شناخت، درباره زيبايي و اينكه آيا مي‌توان آن را تعريف كرد يا نـه؟ بحثي نكرده است. البته چنانكه ذكر شد، لازمـه و نتيجه زيبايي را بيان كرده و قائل هست كه عشق بر اثر زيبايي حاصل مي‌شود. نيز درون فتوحات اين سئوال را مطرح مي‌كند كه: «منشأ عشق چيست؟»(50) و پاسخ مي‌دهد كه: «عشق از تجلي خدا درون اسم جميل، پديد مي‌آيد»(51) اما با توجه بـه اينكه وي، عشق را مبدأ عالم و ساري درون تمام مقامات و احوال مي‌داند، سؤالات بسياري درباره ادراك زيبايي و رابطه عشق و زيبايي قابل طرح هست كه بايد درون اين باره كندوكاو كنيم.

    ادامـه دارد...

    شعر و داستان/امـین فرومدی

     

    منبع-وبلاگ قاب بی شیشـه


     

    ابوبکر محمّد بن علی بن محمّد بن احمدبن عبدالله بن حاتم طائی از عارفان بزرگ است. وی درون سال ۵۶۰ (ه.ق.) درون شـهر مورسیـای اسپانیـا بـه دنیـا آمد. از جملهٔ مشـهورترین القابش الشّیخ الاکبر، و محی الدّین است، بـه ابن افلاطون و ابن سُراقه (در اندلس) هم معروف بود، و در شرق بـه ابن عربی شـهرت دارد.

    ورود رسمـی ابن عربی بـه تصوف درون سنّ ۲۱ سالگی یعنی درون سال ۵۸۰ (ه.ق.) روی داد، ولی او بـه زودی و در زمانی اندک بلندآوازه گردید، و مشایخ زمانش بـه دیدار او شتاب نمودند. محی الدّین آثاری گران سنگ و پرارزش درون شاخه های مختلف حکمت و علم پدیدآورد، تصوف را بـه نوعی فلسفه تبدیل کرد، و در نوشته هایش عقاید و باورهای بسیـاری از مکاتب را تبیین و تفسیرنمود (ص-ص ۵۱ - ۵۵ مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز.)

    در عرفان ابن‌عربي، شناخت حقيقت هستي و تقرّب بـه آن از طريق عقل مقدور نيست و راه آن درون طوري وراي طول عقل و در مركزي بـه نام «قلب» مستقر است. ابزار قلب براي طي طريق ادراك و معرفت، قوه خيال و همت عارف است. اما اگر درباره انگيزه عارف براي قدم نـهادن درون راه اين سلوك بي‌وقفه و مداوم که تا بي‌نـهايت، از شيخ اكبر پرسش كنيم؛ پاسخ او درون باب اين انگيزه، آميزه‌اي هست از «عشق، زيبايي و حيرت». از اين پاسخ ابن عربي برمي‌آيد كه قلب علاوه بر اينكه مركز ادراك و معرفت هست جايگاه عشق و محبت و دلدادگي نيز هست.

    از تحليل اين پاسخ بـه آنجا خواهيم رسيد كه درون قوس نزول و ايجاد، مبدأ هستي عشق هست و سراسر عالم تجلي جمال و زيبايي خداست. درون قوس صعود و معرفت نيز آدمي كه بـه صورت خدا آفريده شده هست و بر سر آن هست كه ظهور كند و همانند خدا آشكار شود، با عشق، آغاز مي‌كند، بـه زيبايي و جمال مي‌رسد و در نـهايت سر از وادي تحير و سرگشتگي درمي‌آورد. درحالي كه سراسر هستي، ظهور صنع و هنر الاهي است، طي طريق وصول بـه حقيقت هستي نيز صنعت و هنر انساني است.

     

     

    عشق چيست؟

    در سپهر عرفان ابن عربي بايد متفطن و بهوش بود كه هرگاه پرسش از چيستي اشيا بـه ميان مي‌آيد، نبايد هرگز درون انتظار پاسخ منطقي بود.(1) بـه خصوص درون ساحت دوست داشتن و عشق، كه گرچه وي مباحي بسياري را مطرح مي‌كند و جنبه‌هاي متافيزيكي و روان‌شناختي عشق را بـه كندوكاو مي‌نشيند اما هيچگاه آن را تعريف منطقي نمي‌كند. شيخ اكبر درباره عشق، بسيار سخن گفته و گاه نيز عبارتي مي‌آورد كه بوي تعريف مي‌دهد اما نـه تعريف منطقي بل تعريف وجودي. اصطلاح «تعريف وجودي» بر ساخته نگارنده است؛ با تفحص درون آثار ابن‌عربي و سير درون عرفان او ضرورت جعل اين اصطلاح آشكار مي‌شود.

    تعريف منطقي، درون چارچوب منطق ارسطو و بر اساس دسته‌بندي مقولي وي از موجودات انجام مي‌گيرد. اين دسته‌بندي مقولي، مبتني بر وجود‌شناسي خاصي هست كه با هستي‌شناسي(2) ابن‌عربي فاصله بسيار دارد بنابراين طبيعي هست كه وي با تعريف منطقي اشيا سروكار نداشته باشد. بـه عنوان نمونـه درون منطق ارسطويي، تعريف انسان «حيوان ناطق» است؛ ابن عربي گرچه درون آثار خود گاه از حيوانيت و نطق انسان سخن مي‌گويد، اما هرگز «نطق» و «ناطق» را بـه معناي ارسطويي آن بكار نمي‌برد. مراد ارسطو از «ناطق» اين هست كه انسان، حيواني عاقل يا اهل عقل(3) است. اما ابن عربي نطق را بـه ساحتي وراي عقل مي‌برد و معنايي متناسب با وجود‌شناسي و انسان شناسي خاص خود بـه آن مي‌دهد و مي‌گويد كه «نطق» درون انسان، معادل «قول» خداوند هست كه «ركن وجودي» را مي‌گويد و با اين «كن» بـه ايجاد و تكوين عالم مي‌پردازد؛ بر اساس همين ديدگاه، تعريف او از انسان عبارتست از: «كلمة فاصله و جامعه»(4) اين تعريف دقيقاً مبتني بر وجود شناسي عرفاني ابن عربي و بيانگر مرتبه و جايگاه وجودي انسان است. بنابراين مراد از اصطلاح «تعريف وجودي» يعني اينكه مرتبه وجودي هر چيز را بيان كنيم.

    ابن عربي «عشق» را «محبت مفرط»(5) مي‌داند و درباره آن چنين مي‌گويد: «از عشق درون قرآن» با «شدت حبّ» تعبير شده است؛ آنجا كه مي‌گويد: «والذين آمنوا أشد حباً لله»(6) نيز {درباره زليخا} درون قرآن آمده است: «قد شغفها حباً»(7) يعني عشقي كه زليخا بـه يوسف داشته همانند «شغاف» قلب او را فرا گرفت. شغاف، پوسته نازكي هست كه قلب را فرار گرفته و قلب درون آن ظرف قرار دارد. درون روايت نيز آمده هست كه خدا خود را بـه «شدت حب» توصيف مي‌كند اما نمي‌توان بر خدا اسم عشق و عاشق را اطلاق كرد؛ زيرا عشق عبارتست از اينكه دوست داشتن بـه عاشق روي آورد که تا آنجا كه با تمام ذرات او آميخته گردد و سراپاي وجود او را درگيرد. عشق، مشتق از عشقه است.»(8)

    در معناي عشق گفته‌اند كه «نوعي درخت هست كه سبز مي‌شود سپس لاغر و زرد مي‌گردد.»(9)

    در عين حال كه وي عشق را فرط محبت مي‌داند و با توصيفات مذكور تلاش دارد كه ما را بـه حقيقت عشق نزديك كند اما با صراحت تمام مي‌گويد كه عشق و محبت قابل تعريف منطقي نيستند و هركه بـه تعريف آن دو پردازد كارش حكايت از اين دارد كه آنـها را نشناخته است. درون جايي مي‌گويد «معلومات بر دو قسمند: يك دسته از آنـها قابل تعريف‌اند و يك دسته قابل تعريف نيستند. محبت نزد كساني كه عشق شناسند و درباره آن سخن مي‌گويند قابل تعريف نيست. كسي آن را مي‌شناسد كه محبت درون وجودش لانـه كرده و صفت او شده باشد. اما حقيقت آن، قابل شناخت و وجودش قابل انكار نيست».(10)

    در جاي ديگر مي‌گويد: «الحبّ ذوق و لاتدري حقيقته»(11) (عشق، چشيدن هست و حقيقتش شناخته نيست). مراد وي اين هست كه شناخت حقيقت عشق و محبت، مربوط بـه حوزة علم‌الاذواق هست و بـه گونـه‌اي نيست كه بتوان آن را از راه عقل شناخت و در قالب الفاظ و عبارات بيان كرد. «چنين نيست كه {مانند} هر علمي درون قالب عبارات بگنجد. همـه علوم ذوقي از اين قبيل‌اند»(12) زيرا همـه علوم و دانش‌هاي بشري مولود عقل و محكوم بـه احكام نطق نيستند.(13) و اساساً عقل حدودي دارد كه اگر از آن حدود خارج شود گرفتار ضلالت و گمراهي مي‌شود. «ضلالت عقل، بر اثر آن بـه وجود مي‌آيد كه تفكر عقلي {از قلمرو خود بيرون مي‌رود و} درون غيرموطن خود تصرف مي‌كند.»(14)

    در نتيجه اگر ما احكام علم الاذواق را نشناسيم و بخواهيم از راه تعقل بـه شناسايي عشق بپردازيم، بـه كژراهه خواهيم افتاد و سرانجام هم بـه عشق جفا كرده‌ايم و هم بـه عقل. عشق را بايد شناخت اما نـه از راه عقل.

    در جاي ديگر مي‌گويد: «عشق، حد ذاتي ندارد كه با آن شناسايي شود اما از راه تعريف بـه رسم و تعاريف لفظي مي‌توان بـه حريم آن نزديك شد. بعد هر كس عشق را تعريف كند و هر كس آن را نچشيده باشد، عشق را نشناخته است.»(15)

    بنابراين عشق درياي بي‌كرانـه‌اي هست كه آب آن را نتوان كشيد و هر كس بـه اندازه عطش خود آن را مي‌چشد. از اين رو هر كه مي‌خواهد از اين آب بيشتر بنوشد، بايد چنان برتشنگي خود بيفزايد كه هيچگاه سيراب شدن درون پي نداشته باشد بايد همواره درون حال شرب‌العطش باشد. آن كه از عشق سيراب شود، از آن بهره‌اي ندارد و به قول ابن عربي: «هر كه گويد از عشق سيراب شدم، آن را نشناخته است؛ بعد عشق، شربي {مدام} هست كه سيراب شدن درون پي ندارد. برخي از محجوبان گفته‌اند كه جرعه‌اي از عشق نوشيدم و پس از آن هرگز تشنـه نشدم. اما با يزيد بسطامي مي‌گويد: «مراد، آن هست كه جمله درياها سركشد و چنان تشنـه باشد كه با زبان بيرون آمده از دهان له له زند». (16)

    سپس از قول ابوالعباس ابن العريف الصنـهاجي نقل مي‌كند كه از او پرسيدند:

    محبت چيست؟ گفت: يكي از صفات محبت غيرت هست و غيرت اقتضاي مستوري دارد. بعد محبت را نمي‌توان تعريف كرد… و حبّ را نمي‌توان با حد ذاتي، تحديد كرد و اساساً قابل تصوير نيست و هر كس بـه تحديد آن پرداخته صرفاً نتايج، آثار و لوازم آن را بيان كرده است.(17)

    آثار، لوازم و نتايج عشق

    ابن عربي كه عشق را قابل تعريف ذاتي نمي‌داند و آن را مربوط بـه عالم علم الاذواق مي‌داند مرادش اين هست كه گرچه راه عقل بـه ذات عشق مسدود هست اما مي‌توانيم از راه آثار و نتايج بـه معرفت آن نزديك شويم. از آنجا كه عشق، فرط دوست داشتن و دلدادگي است، سراپاي هستي عاشق را فرا مي‌گيرد و او را فاني و مستهلك درون عشق (18) و همانند «عشقه» زار و نحيف و زردروي مي‌كند.

    محبت ابتدا درون سويداي دل قدم مي‌نـهد اما آنگاه كه همـه وجود انسان را فرا گيرد، او را چنان كند كه جز محبوبش نبيند و اين حقيقت درون تمام ذرات جسم و در قوا و روحش نفوذ كند، همانند خون درون رگ‌ها و گوشت او جريان يابد، همـه مفاصلش را دربرگيرد، با هستي او پيوند خورد و با تمام اجزاي جسم و روحش هم آغوش گردد، جايي براي غيريار باقي نگذارد، با او سخن گويد، از او بشنود، درون همـه چيز بـه او نظر داشته باشد، درون هر صورتي او را ببيند و هيچ‌چيز را ننگرد مگر اينكه بگويد: او همين است، آنك اين محبت را عشق گويند. (19)

    سپس بـه عنوان نمونـه زليخا را نام مي‌برد كه هنگام فصد وقتي قطرات خونش بر روي زمين مي‌چكيد، با هر قطره نام يوسف نقش مي‌بست؛ چرا كه نام او همانند خون درون عروقش جاري بود.(20)

    عشق آثار و نتايج ديگري نيز دارد از قبيل دلتنگي، قبول عتاب معشوق، اندوه، بيماري، پيري، فغان و زاري، دربه‌دري، آوارگي، حيرت و سرگشتگي و … (21) كه شايد بتوان همـه آنـها را درون اين تعبير خلاصه كرد كه عشق براي عاشق، عقلي باقي نمي‌گذارد كه بتواند امور زندگي خود را سروسامان بدهد. «سرگرداني و حيرت، از اوصاف عشق هست و حيرت با عقل سازگار نيست زيرا عقل، سروسامان مي‌دهد و حيرت، باعث دربه‌دري مي‌شود.»(22)

    عشق كه بـه ميان آيد، عقل را از بين مي‌برد(23) زيرا با عشق، آدمي كر و كور مي‌شود(24) و احكام عشق با تدبير عقول، بر سر جنگ و نزاع است(25) و بالاخره «عقل براي نطق هست و دلباختگي براي گنگ بودن(26) و سكوت».

    شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبع-وبلاگ قاب بی شیشـه


     

    تو
    حق نداری 
    عاشق کسی بمانی
    که سالهاست رفته
    تو
    مالی نیستی
    که نیست
    تو 
    حق نداری
    اسم دردهای مزمنت را
    عشق بگذاری
    تو
    مـی توانی مدیون زخمـهایت باشی

    اما
    محتاج آنکه زخمـیت کرده نـه

    دست بردار
    از این افسانـه های بی سر و ته
    که بـه نام عشق
    فرصت عشق را از تو مـی گیرد
    انکه تو را 
    زخمـی خود مـی خواهد
    آدم تو نیست
    آدم نیست
    و
    تو 
    سالهاست 
    حوای بی آدمـی
    حواست نیست

    افشین یدالهی

    شعر و داستان(امـین فرومدی) 


     

    معمولاً آدمـها وقتی بخاطر باورهای محدود کننده، بـه چیزی کـه مـی‌خواهند نمـی‌رسند، پیش پا افتاده‌ترین کار را انجام مـی‌دهند ، یعنی مـی‌ترسند و سریعاً به  دنبال عاملی بیرون از خود مـی‌گردند که تا تقصیر را بـه گردنش بیندازند.

    و بـه قول کیمـیاگر:

    “در مرحله‌ای، کنترلمان را بر آنچه کـه در زندگی رخ مـی‌دهد از دست داده و تصمـیم مـی‌گیریم بزگترین دروغ جهان را باورو مسئولیت را به دوش سرنوشت بگذاریم”

    شروع شرک از اینجاست کـه فکر کنیم، چیزهایی مثل قیمت دلار، سیـاست دولت‌ها، تصمـیمات دیگران و هر عاملی کـه تسلطی بر آن نداریم، تعیین کننده زندگی ما و مالک ماست.

    اما داستانی کـه خداوند به منظور جهان رقم زده، داستان توحید هست و بـه تو این نوید را مـی‌دهد کـه هیچکمترین توانایی‌ای درون اتفاقات زندگی‌ات ندارد مگر اینکه خودت این دروغ را باور و دو دستی قدرت را بـه او بدهی.

    خواست خدا این هست که باورهای تو زندگی‌ات را رقم بزند نـه سیـاست دولت‌ها، نـه یک گروه یـا عده‌ی خاص و نـه هیچ عامل دیگری.

    برنامـه خداوند این هست که زندگی‌ات بر پایـه باورهایت باشد. برنامـه خدا این هست که هر چه را باور کنی و در ذهن بسازی، جهان بـه آن شکل دهد. این نـهایت عدل الهی است. هیچ قدرتی بیرون از تو وجود ندارد. الله و ربّی کـه من شناخته‌ام قدرت را بـه خودت داده که تا زندگی‌ات را با باورهایت بسازی .

    من این خدا را باور کرده‌ام و با اشتیـاق این قدرت را پذیرفته‌ام و نتایج زندگی من گواه نتیجه این باور و نتیجه یکتاپرستی است.

    شرک یعنی تصمـیم بگیری قدرتی کـه خداوند به منظور خلق زندگی‌ات با ‌هایت داده را، نپذیری. یعنی این قدرت را دو دستی بـه هر عاملی بیرون از خود بدهی کـه هیچ کنترلی بر آن نداری.

    این نگاه خداوند بـه شرک هست و  شرک بر خود را نمـی‌بخشد. نـه بـه این دلیل کـه محتاج عبادت ماست، بلکه  به این علت که زندگی ما وابسته بـه نگاه یکتاپرستی است که تا بتوانیم عنان زندگی‌مان را درون دست بگیریم. که تا از ترس  از دست دادن‌ها، ترس از قدرت حکومت‌ها و دولت‌ها، ترس از چشم زخم و همـه ترس‌هایی بگذریم کـه از شرک مـی‌آید و بـه سعادت، نعمت، ثروت و آرامشی گرایش پیدا کنیم که منبع آن درون توحید و یکتا پرستی است.

    منبع سعادت دنیـا و آخرت درون پذیرش قدرتی هست که خداوند بـه عنوان مالک هستی، به بندگانش عطا کرده که تا بتوانند مالک و صاحب سرنوشتشان باشند.

    پس خدا را باور کن، این قدرت را با عشق بپذیر و زندگی‌ات را آنگونـه کـه مـی‌خواهی، بساز.

       شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبع-https://abasmanesh.com/fa/who-is-your-authority/comment-page-11/

    سید حسین عباس منش


     

    قصد دارم امشب بگویم مولانا جامع همـه اطوار هستی هست چون سبک مولانا سبک عشق هست . چون اطوار دارد یعنی عاشقی و اگری عاشق شد هم بـه کمال و هم بـه تمام مـی رسد. اگر عاشقنشود درون یکی از دایره ها مـی ماند. عشق نامتناهی هست . اگرخیلی عاقل و زیـاده خواه باشیم حتما عاشق شویم و در عین حال همـه چیز را داریم و هیچ چیز را از دست نمـی دهیم . سبک کلی همـه شاعران عارف ما سبک عشق هست . عشق درون حقیقت بندگی هست و گاهی عاشق تاج عشق را بر سر دارد و در عین حال بیرون از این دو هست . هر گاه همـه عناصر هستی درون وجود شما پیوند خورد و یک چیز شد ، آن عشق هست . عشق وحدت بخشیدن بـه همـه عناصر هستی هر چه درون جای خود هست . پروفسور آراسته درباره مولانا مـی گوید : درون این مرد انسانیت بـه مرحله کمال رسیده هست . اگر ارزش شئ هنری بـه هنر آن باشد نـه بـه ماده اش ، آن اثر هنری تر هست . برنارد شاو یکی از طنز نویسان اوایل قرن بیستم کـه از جامعه اشرافی انگلیس انتقاد دارد مـی گوید : " کمتر انگلیسی هست که مرکز خانـه او آشپزخانـه و اصطبل نباشد ، با اینکه این آدم بسیـار خوب و شرافتمندی هست . مثنوی بـه طور کل با اینکه همـه چیز را مطرح مـی کند از موضوع اصلی هیچگاه خارج نمـی شود . مولانا نیز با اینکه رمانتیک هست همـه عناصر کلاسیک را درون خود جمع کرده هست .قرآن با وحدت و کثرت سروکار دارد. کثرت درون حقیقت از عناصر شیطان هست و شیطان انسانـها را متکثر و متفرق مـی کند. این تکثر و تفرقه باعث جنگها درون طول تاریخ شده هست . عالم پر از نعمت هست که مـی توانیم از این نعمتها برخوردار شویم اما خودمان مـیله هایی درون اطراف کشیده ایم و از گرسنگی درون حال مرگ هستیم . درون کتب آسمانی پیـام اصلی قرآن این هست که یک خدا بیشتر نیست درون نتیجه این همـه تکثرا ت تجلیـات همان یک خدا هست . کـه او ، اول ، آخر ، ظاهر و باطن هست . اوست کـه تمام عالم را یکی مـی کند. آسمان ، زمـین ، ابرها همگی آیـاتی از آیـات خداوند است جهت ایمان بیشتر تمامـی انسانـها . راجع بـه اینتی گریشن درونی و اینتی گریشن بیرونی تمام سخن مولانا درون این هست که چه کنی گه دنیـا را یکی ببینی و تمام پریشانی را چگونـه بـه هم وصل کنی .این درصورت وجود وحدت هست که پیـام اصلی قرآن نیز مـی باشد. اگر قدرت ، مقام یـا اسم هر چیز دیگری را درون لحظه اضطراب و پریشانی ببرید آرام نمـی شوید .اما اگر اسم خدا را ببرید آرام مـی شوید ، چرا کـه او نامتناهی هست . مولانا مـی گوید: " همـه را بیـازمودم ز تو خوشترم نیـامد دوهزار درون خون بها گشودم دو هزار خو چشیدم چو سر خوش تو بـه سرو لبم نیـامد " درون حقیقت به منظور تشریح سبک مولانا حتما تک تک شعرهای او خوانده شود. مولانا مـی گوید :" مثنوی ما دکان وحدت هست ، مثنوی دکان عشق هست ای پسر. عشق از یک نظر دکان هست چون جنس دارد ، از یک نظر دکان نیست چون نمـی فروشد بلکه عشق عطا مـی کند .در جای دیگر مـی گوید : " شکر کـه روی تو را هر طرفی مشتری هست " یعنی عطای ما مشتری دارد و جنس حتما خودش حرف خود را بزند و احتیـاج بـه تبلیغ نداشته باشد . دو حس درونی و بیرونی باعث بروز عشق مـی شود . قبل از عاشقی انسان شخصیتهای متفاوتی دارد . مولانا مـی گوید درون وجود ما و و همـه حیوانات خواب هستند . چنین انسانی هم بـه خود ، هم بـه دیگران آسیب مـی رساند . علم انسان حتما ذاتی باشد نـه اینکه عارضی باشد. انسان حتما از درون ساخته شود . چرا بسم الله الرحمن الرحیم را انتخاب کردیم ؟ گفت : همـه را بیـازمودم ز تو خوشترم نیـامد . درون حقیقت سر زلف او همـه جا هست .


     

    «خوشترین ساعات عمر من آنزمان هست که تو را درون نـهایت عسرت و رنج و بدبختی دیده، بی سامانی و دربدریت را مشاهده کرده، ناله ناکامـی و پی پناهیت را شنیده، خفت حاجتمندی و حقارتت را تماشا کرده، سرت را بـه زیر سنگ حوادث مـی نگرم.»

    مـیدانی چرا؟

    برای آنکه از جان خود عزیزترت داشته دوستت مـیدارم، مـیخوام بدینوسیله راه مبارزه با مشکلات را آموخته، جوهر ذاتت ظاهر گردیده، بزرگ و سعادتمندت بینم.

    فرزندم بر تلخی و سختگیری من خورده مگیر، زیرا، این هست آنچه او از من به منظور من خواسته، من درباره تو آرزو مـی کنم.»  از رمان شیرین شکر تلخ-جعفر شـهری

     شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    سرچشمـه ی عشق با علی آمده است

    گل کرده بهشت که تا علی آمده است

    شد کعبه حرمخانـه مـیلاد علی(ع)

    کز کعبه صدای یـا علی آمده است

    مـیلاد امام علی (ع) آغازگر اشاعه عدالت

    و مردانگی و معرف والاترین الگوی شـهامت و دیـانت

    بر عاشقانش مبارک باد . . .

    شعر و داستان/امـین فرومدی


     

    یکی بود یکی نبود .

    یک مرد بود کـه تنـها بود . 

    یک زن بود کـه او هم تنـها بود .

    زن بـه آب رودخانـه نگاه مـیکرد و غمگین بود . مرد بـه آسمان نگاه مـیکرد و غمگین بود .

    خدا غم آنـها را مـیدید و غمگین بود . 

    خدا گفت : شما را دوست دارم ، بعد همدیگر را دوست بدارید و با هم مـهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد . 

    مرد بـه آب رودخانـه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن بـه آب رودخانـه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا بـه آنـها مـهربانی بخشید و آنـها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید . 

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت که تا خیس نشود . زن خندید . 

    خدا بـه مرد گفت : بـه دستهای تو قدرت مـیدهم که تا خانـه ای بسازی و هر دو درون آن زندگی کنید . 

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید . 

    خدا بـه زن گفت : بـه دستهای تو همـه زیباییـها را مـی بخشم که تا خانـه ای کـه او مـیسازد را زیبا کنی . 

    مرد خانـه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنـها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود … 

    یک روز زن پرنده ای را دید کـه به جوجه هایش غذا مـیداد . دستهایش را بـه سوی آسمان بلند مرد که تا پرنده مـیان دستهایش بنشیند . 

    اما پرنده نیـامد و دستهای زن رو بـه آسمان ماند . 

    مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را بـه سوی آسمان بلند کرد . 

    خدا دستهای آنـها را دید کـه از مـهربانی لبریز بود . 

    فرشته ها درون گوش هم پچ پچی د و خندیدند . 

    خدا خندید و زمـین سبز شد . 

    خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل بـه شما خواهم داد . 

    فرشته ها شاخه ای گل بـه مرد دادند . مرد گل را بـه زن داد و زن آن را درون خاک کاشت . 

    خاک خوشبو شد . 

    پس از آن کودکی متولد شد کـه گریـه مـیکرد . زن اشکهای کودک را مـیدید و غمگین بود . 

    فرشته ها بـه او آموختند کـه چگونـه طفل را درون آغوش بگیرد و از شیره جانش بـه او بنوشاند . 

    مرد زن را دید کـه مـیخندد ، کودکش را دید کـه شیر مـینوشد. بر زمـین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت . 

    خدا شوق مرد را دید و خندید . 

    وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانـه مرد نشست . 

    خدا گفت : با کودک خود مـهربان باشید که تا مـهربانی بیـاموزد . راست بگویید که تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را بـه او نشان دهید که تا همـیشـه بـه یـاد من باشد . 

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . 

    زمـین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابهگلها پر شد از بچه هایی کـه شاد و خندان دنبال هم مـیدویدند .

     
    خدا همـه چیز و همـه جا را مـیدید . مـیدید کـه زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته هست که خیش نشود .
     

    زنی را دید کـه در گوشـه ای از خاک با هزاران امـید شاخه گلی مـیکارد . دستهای بسیـاری را دید کـه به سوی

    آسمان بلند شده اند . و پرنده هایی کـه هر کدام با جفت

     خود درون پروازند. خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ تنـها نبود . 

    شعر و داستان/امـین فرومدی


     

    بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

    شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
    آسمان آبی و ابری سپید

    برگ های سبز بید
    عطر نرگس باد

    نغمـه ء شوق پرستو های شاد

    خلوت گرم کبوتر های مست....

    نرم نرمک مـیرسد اینک بهار
    خوش بـه حال روزگار

    خوش بـه حال چشمـه ها و دشت ها
    خوش بـه حال دانـه ها و سبزه ها

    خوش بـه حال غنچه های نیمـه باز

    خوش بـه حال مـیخک کـه مـیخندد بـه ناز 

    خوش بـه حال جام لبریز از
    خوش بـه حال آفتاب

    فریدون مشیری 

    شعر و داستان/امـین فرومدی


     

    اعتبار تو

    به حضورت نیست

    به "دلهره ای" است

    که درون نبودنت

    حس مـی شود..!!

     

    ببخشای

    ای روشن عشق

    بر ما ببخشای!

    به پایـان رسیدیم ،

    اما،

    نکردیم آغاز ؛

    فرو ریخت پرها

    نکردیم پرواز .

    شفیعی کدکنی

    شعر و داستان/امـین فرومدی

     

    منبع-وبلاگ نجوای عاشقی


    شعر - شست باران

    یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶ ساعت 13:24 | نوشته ‌شده بـه دست امـین فرومدی | ( )


     

    ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست

    وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست

    در پرده حجاز بگو خوش ترانـه‌ای

    من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست

    از پرده عراق بـه عشاق تحفه بر

    چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست

    آغاز کن حسینی زیرا کـه مایـه گفت

    کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست

    در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون

    بیدار کن بـه زنگله‌ام کانم آرزوست

    این علم موسقی بر من چون شـهادتست

    چون مؤمنم شـهادت و ایمانم آرزوست

    ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن

    ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست

    ای باد خوش کـه از چمن عشق مـی‌رسی

    بر من گذر کـه بوی گلستانم آرزوست

    در نور یـار صورت خوبان همـی‌نمود

    دیدار یـار و دیدن ایشانم آرزوست

    شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبع-سایت گنجور

    این شعر را چهی درون کدام آهنگ خوانده است؟

    برای معرفی آهنگهایی کـه در متن آنـها از این شعر استفاده شده است  کلیک کنید.

    حاشیـه‌ها

    تا بـه حال ۲ حاشیـه به منظور این شعر نوشته شده است. به منظور نوشتن حاشیـه  کلیک کنید.


     

    پرویز پرستویی متنی از یک داستان آموزنده و زیبا را درون صفحه اینستاگرام خود بـه اشتراک گذاشت.

    "سالها پیش مدتی را درون جایی بیـابان گونـه بـه سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را درون آن بیـابان درون اختیـار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی کـه برای بودن درون آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی بـه نظر مـی رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم مـی شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مـی کرد. که تا روزی کـه آن سگ بیمار شد. بـه دلیل نامعلومـی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد که تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت کـه نگه داری او بسیـار خطرناک هست و حتما کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را د. از من خواست کـه او را از ملک بیرون کنم که تا خود درون بیـابان بمـیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت مـی کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. که تا اینکه روزی برگشت. از ی مخفی وارد شده بود کـه راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همـه قواعد علمـی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمـی دانم چه کار کرده بود و یـا غذا از کجا تهیـه کرده بود. اما فهمـیده بود کـه چرا حتما آنجا را ترک مـی کرده و اکنون کـه دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. درون آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود کـه نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی بـه من گفت کـه تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت کـه سگ درون آن اوقاتی کـه بیرون شده بود هر شب مـی آمده پشت درون و که تا صبح نگهبانی مـی داده و صبح پیش از اینکهی متوجه حضورش بشود از آنجا مـی رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیـابان چیزی بیـاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا درون خود خرد کرد و فروریخت. او همـیشـه از اساتید من خواهد بود.

     

    منبع-سایت ثامن پرس

    لینک  اینستاگرام  پرویز پرستویی :    parvizparastouei

     

    این غزل،

    یکی از بهترین شعر هایی ست کـه تا بـه حال خوانده ام و شنیده ام این غزل زیبای حضرت مولانا را تقدیم

    مـینمایم بـه شما بازدید کنندگان محترم :

    حرام گشت از این بعد فغان و غمخواری

    بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

    مثال ده کـه نروید ز خار غمـی

    مثال ده کـه کند ابر غم گهرباری

    مثال ده کـه نیـاید ز صبح غمازی

    مثال ده کـه نگردد جهان بـه شب تاری

    مثال ده کـه نریزد گلی ز شاخ درخت

    مثال ده کـه کند توبه خار از خاری

    مثال ده کـه رهد حرص از گداچشمـی

    مثال ده کـه طمع وارهد ز طراری

    مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس

    که مستی دل و جانست و خصم هشیـاری

    چو شب بـه خلوت معراج تو مشرف شد

    به آفتاب نظر مـی‌کند بـه صد خواری

    ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند

    ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

    ز تف عشق تو سوزی هست در دل آتش

    هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

    برای خدمت تو آب درون سجود رود

    ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری

    ز عشق تابش خورشید تو بـه وقت طلوع

    بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

    که که تا نخست برو تابد آن تف خورشید

    نخست او کند آن نور را خریداری

    تنا ز کوه بیـاموز سر بـه بالا دار

    که کان عشق خدایی نـه کم ز کهساری

    مکن بـه زیر و به بالا بـه لامکان کن سر

    که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

    به دل نگر کـه دل تو برون شش جهت است

    که دل تو را برهاند از این جگرخواری

    روانـه باش بـه اسرار و مـی تماشا کن

    ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

    چو غوره از ترشی رو بـه سوی انگوری

    چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

    حلاوت شکر او گلوی من بگرفت

    بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

    بگو بـه عشق کـه ای عشق خوش گلوگیری

    گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

    گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان

    درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

    گلوی خود بـه رسن زان سپرد خوش منصور

    دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

    ز کودکی تو بـه پیری روانـه‌ای و دوان


     

    خدا معنی عشق ما رو فهمـید

    خدا ما رو به منظور هم پسندید

    اونی کـه زندگی رو تلخ کرد برامون

    اونی کـه بین ما فاصله انداخت

    ستم های زر و زور بود و تزویر

     شعر و داستان/امـین فرومدی

     ادبیـات ایران و جهان


     

    در وپسري درون كوه قدم مي زدند كه ناگهان پاي پسر بـه سنگي گير كرد و به زمين افتاد و داد كشيد: (( آآآآي ي ي))!! صدايي از دور دست آمد: ((آآآآي ي ي))!!! پسر با كنجكاوي فرياد زد: ((كه هستي؟)) پاسخ شنيد: ((كه هستي؟)) پسر خشمگين شد و فرياد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنيد: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسيد: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندي زد و گفت: ((پسرم! توجه كن)) و بعد با صداي بلند فرياد زد: ((تو يك قهرمان هستي!)) صدا پاسخ داد: ((تو يك قهرمان هستي!)) پسر باز بيشتر تعجب كرد پدرش توضيح داد:((مردم مي گويند اين انعكاس كوه هست ولي درون حقيقت انعكاس زندگي است. هر چيزي كه بگويي يا انجام دهي، زندگي عيناً بـه تو جواب مي دهد. اگر عشق را بخواهي، عشق بيشتري درون قلب تو بـه وجود مي آيد و اگر دنبال موفقيت باشي، آن را حتماً بدست خواهي آورد. هر چيزي را كه بخواهي و هر گونـه كه بـه دنيا و آدم ها نگاه كني، زندگي همان را بـه تو خواهد داد.))

     

    شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبع - وبلاگ داستان های زیبا و خواندنی



     

    به لحاظ تاریخی، سانتی مانتالیسم، پدیده ای متعلق بـه قرن ۱۸ است. دورانی کـه در آن شرایط اجتماعی، گونـه ای خاص از روابط بین فردی را بـه وجود آورده بود کـه در آن، محور اصلی روابط، خصوصاً روابط زنان و مردان، مسائل بود و در نتیجه آن، مضمون بسیـاری از آثار ادبی عصر و دوران را ، روابطی خارج از چارچوب روابط متعارف تشکیل مـی داد.
    در چنین فضایی بود کـه سانتی مانتالیسم به منظور مبارزه با بـه ابتذال کشیده شدن عشق وروابط عاطفی ، بـه وجود آمد. سانتی مانتالیسم مـی خواست بـه عشق تقدس ببخشد وآن را از امری صرفاً مادی و بی قاعده و قانون، تبدیل بـه نوعی عمل معنوی و الهی کنند. درون همـین دوران بود کـه رمان هایی با محور عشق نوشته شد و نویسندگان سانتی مال کوشیدند با تمرکز بر قداست عشق و تأکید بر وفاداری مطلق و حتی انکار امکان تکرار تجربه عاشقانـه، عشق را از آن حالت دستمالی شده و مبتذل خارج کنند.
    دیدگاه سانتی مانتال، با نگاهی تازه بـه عشق، بـه طبیعت انسانی نیز نگاهی تازه مـی انداخت و برای احساس بیش از تفکر اعتبار قائل بود و مـهربانی، رنج و لطافت را بیش از وظایف اجتماعی ارج مـی نـهاد.
    این واکنش کـه بیش از هر چیز درون تقابل با بورژوازی و کاپیتالیسم و برآمده از اوضاع زمانـه بود، کم کم مفهوم خود را از دست داد وتبدیل بـه اصطلاحی شد به منظور پرداختن بیش از حد بـه احساسات ، خصوصاً درون عالم ادبیـات. این گونـه هست که به منظور اکثر ما، مفهوم «سانتی مانتال» بـه چیزی اطلاق مـی شود کـه بیش از حد بر عنصر احساس تأکید مـی کند و شیوه بیـان آن نیز سطحی و مبتذل است.
    تردیدی نیست کـه مخاطبان و پدیدآورندگان جدی ادبیـات، درون مواجهه با این واژه واکنش دفاعی داشته باشند و هرگونـه نشانـه ای از علاقه بـه این جریـان را درون آثار ادبی جدی، انکار کنند. بـه تعبیر بسیـاری، سانتی مانتالیسم ، عنصری هست که تنـها درون ادبیـات عامـه پسند مـی توان سراغ آن را گرفت.
    ادبیـات بی احساس؟
    بنا برتعریف رایجی کـه ما از سانتی مانتالیسم درون ذهن داریم، این همان عنصری هست که آثار متعلق بـه ادبیـات عامـه پسند (پاورقی ها، رمان های عاشقانـه زرد و...) از آن بـه وفور استفاده مـی کنند. احساسات گرایی شدید و صرف بـه گونـه ای کـه مخاطب را بـه شدت تحت تأثیر قرار مـی دهد و از تمام ابزارهای ممکن به منظور تشدید این حالت احساسی استفاده مـی کند. درون این دسته از آثار کـه عمدتاً مخاطبانی فراوان ومتعلق بـه گروه های سنی خاص دارند، همـه چیز بر محور عشق مـی گردد.
    ناتاشا امـیری، درباره این پدیده مـی گوید: «احساسات گرایی، ویژگی آثار نویسندگان تازه کار است. درون سالهای اولیـه نوشتن، نویسندگان عمدتاً تحت تأثیر آنچه کـه مـی نویسند قرار مـی گیرند و به همـین خاطر رگه های شدید احساساتشان درون اثر بروز مـی کند. این مسأله درون سالهای آغازین و در مورد نویسندگان کم تجربه اجتناب ناپذیر است، اما بـه تدریج کـه نویسنده از این حالت خارج مـی شود، این رگه ها نیز کمرنگ مـی شوند».
    او نشانـه های سانتی مانتالیزم را درون داستان چنین بر مـی شمرد: «احساسات عاشقانـه رقیق شده یـا غلیظ شده!»از سوی دیگر، نمـی توان هر اثر عاشقانـه ای را سانتی مانتال دانست. عشق، عنصر وجوهر اصلی تمام پدیده های زندگی هست وتصور جهانی بدون عشق، تصوری محال است. آثار ادبی برجسته نیز، هرگز خالی از این عنصر نبوده اند و ادبیـات داستانی، خصوصاً رمان، بیش از هر چیز از واجد این عنصر درون خود بوده اند و تردیدی نیست آنچه باعث جدی شدن ادبیـات مـی شود، سوژه نیست، شکل ارائه آن است.
    پاورقی نویسان و نویسندگان عامـه پسند، با بهره گیری از عنصر عشق ، آن را بـه عادی ترین وسطحی ترین شکل ممکن بیـان مـی کنند و اینجا، همان جایی هست که تفاوت ادبیـات جدی و ادبیـات عامـه پسند آشکار مـی شود. یوسف علیخانی، نویسنده ، مـی گوید: «برخی سانتی مانتالیزم را با احساس گرایی یکی مـی دانند و برای همـین، تمام آثاری را کـه احساسی باشند، با همـین نگاه نقد مـی کنند؛ حال آنکه حتما مـیان سانتی مانتالیسم و احساس گرایی فرق قائل شویم. هیچ اثر ادبی بی احساسی نمـی توان یـافت چرا کـه ذات هنر، احساس برانگیز هست و اگر این احساس نبود، هنر شکل نمـی گرفت. نمـی توان یک اثر ادبی را خواند و از احساس (خواه عشق، نفرت، ایثار و...) برکنار ماند». او، مرز مـیان احساسات گرایی و سانتی مانتالیسم را، درون افراطی شدن احساسات مـی بیند: «احساس گرایی درون شکل معمول آن پسندیده است، ولی زمانی کـه شوق بسیـار باعث شود درون عرصه ای خود را چنان گم کنیم کـه تشخیص ممکن نشود، آن وقت دچار نوعی سانتی مانتالیسم شده ایم کـه نـه تنـها ما را از بیـان ماجرا و مفهوم باز مـی دارد کـه خودعاملی بعد زننده نیز مـی شود».
    در حالی کـه بسیـاری بـه محض شنیدن تعبیر عاشقانـه به منظور اثری، ذهنشان معطوف بـه متن های بازاری و فاقد ارزش ادبی مـی شود و مفهوم عشق و احساسات نزد بسیـاری، مکروه و ناموجه هست ونویسندگان از ترس مبتذل خوانده شدن واتهام گرایش بـه سانتی مانتالیسم، بـه سراغ موضوعات عاشقانـه نمـی روند، آثار سانتی مانتال عامـه پسند، همچنان بازار را درون اختیـار دارد.از طرف دیگر چنین بـه نظر مـی رسد کـه گروهی از نویسندگان از سوی دیگر پشت بام سقوط کرده اند و با گرایش بـه حذف عوامل ایجاد جذابیت درون اثر، جایگاهی تخیلی (و شاید واقعی درون مـیان همفکران خود) درون عرصه ادبیـات جدی بـه دست آورده اند.
    مژده دقیقی، مترجم، درباره سانتی مانتالیزم درون ادبیـات داستانی چنین مـی اندیشد: «به نظر من مرز مشخصی به منظور تشخیص اینکه کجا نویسنده وارد سانتی مانتالیسم مـی شود، وجود ندارد. این مسأله بنا بر عقیده و سلیقه آدم های مختلف جا بـه جا مـی شود. ممکن هست به نظر برخی، کتابی سانتی مانتال باشد و به عقیده بعضی نباشد. درون مورد آثار نویسندگان زن، حتما گفت چون زنان از درونیـاتشان بیشتر صحبت مـی کنند، امکان کشیده شدن شان بـه این سمت بیشتر است. مردان بیشتر بیرونی مـی نویسند و به مسائل درونی شان کمتر اشاره مـی کنند».
    اینکه تلاش به منظور برکنار ماندن از سانتی مانتالیسم و حذف عوامل احساس برانگیز، بتواند مبین تعریف ادبیـات جدی باشد وسایر آثاری کـه از این الگو پیروی نمـی کنند را متعلق بـه حوزه ادبیـات عامـه پسند بدانیم، چیزی هست که مژده دقیقی، با آن مخالف است: «من کلاً ادبیـاتی را کـه قابل فهم نباشد، جدی نمـی دانم. ما ادبیـات زیـادی داریم کـه خیلی قابل فهم نبوده و برای خواننده آسان یـاب نیستند و اصلاً نویسنده بـه قصد غیرقابل فهم بودن، آن را نوشته است. تمایز بین ادبیـات جدی و ادبیـات عامـه پسند، بسیـار دشوار است. بـه هر حال ادبیـات عامـه پسند، آسان یـاب تر هست و درون وهله اول خواننده ها بیشتر خوششان مـی آید. حتی درون ادبیـات جدی دنیـا هم ما این قدر آثار غیرقابل فهم نمـی بینیم . شیوه ای کـه در کشور ما رایج است، ادای ادبیـات جدی هست و بسیـاری از این آثار، حتی کیفیت خوبی هم ندارند».
    ●هرچه سانتی مانتال تر!
    اینکه نویسندگان بکوشند بـه جای خلق آثاری دیریـاب و بدون مخاطب، آثاری خلق کنندکه بـه رغم بهره مندی از جذابیت ها، دچار افت و ابتذال نشود، اتفاقی هست که هنوز نیفتاده است. از یک طرف ، نویسندگان پاورقی نویس و در عین حال آگاه بـه ذائقه اجتماع، خصوصاً نسل جوان، باگرایش شدید بـه عناصر سانتی مانتال، بازار کتاب را درون دست دارند و عنوان بست سلر (Best Seller) را با خود یدک مـی کشند و از سوی دیگر، نویسندگان مدعی ادبیـات جدی نیز خواسته یـا ناخواسته بـه سمت ایجاد جذابیت هایی ساختگی کشیده شده اند. یوسف علیخانی مـی گوید: «یکی ازدلایل کشیده شدن بـه احساسات گرایی افراطی، درون نوع برخورد با اثر است. برخورد خود نویسنده با اثر، برخورد مخاطبان با اثر و برخورد ناشر با اثر، بر این جریـان بسیـار تأثیر مـی گذارد. شاید این گرایش، نتیجه عقب راندنی باشد کـه در برخورد با عوامل یـاد شده پیدا کرده ایم. یک دلیل دیگر مـی تواند گرایش های کلی جامعه باشد. دوستی مـی گفت مجموعه داستانم را پیش هر ناشری مـی برم، چاپ نمـی کند ولی بـه طور ضمنی اشاره دارند کـه اگر رمان بود، چاپ مـی کردیم! وقتی داستان یـا رمانی به منظور انتشار بـه ناشری سپرده مـی شود و ناشر عنوان مـی کند کـه اثر خشن و خشک است، یک نویسنده چه برخوردی مـی کند؟ آیـا منتظر مـی ماند که تا شکست ناشر را ببیند و فاتحانـه شاهد چاپ شدن اثرش باشد؟ درون شرایطی کـه آثار نوشته شده درون چارچوب سانتی مانتالیسم، بی هیچ علت و اندیشـه ای ، خریدار بسیـار دارند و ناشران را صاحب کتاب فروشی های زنجیره ای مـی کنند، ناشر رغبت بـه چاپ چه کتاب هایی مـی تواند داشته باشد؟»
    شاید بـه همـین خاطر هست که روز بـه روز برتعداد نویسندگان متمایل بـه این جریـان افزوده مـی شود و مـی توان گفت داستان های سانتی مانتال، بخش عمده آثار چاپ شده و پرمخاطب ما را تشکیل مـی دهند.
    فتح الله بی نیـاز مـی گوید: «در آثار رسیده بـه جشنواره های ادبی نیز، چنین وضعیتی بـه چشم مـی خورد. از مـیان ۳۱۰ رمان رسیده بـه جشنواره مـهرگان، ۸۵ رمان متعلق بـه ادبیـات جدی و ۲۲۵ که تا متعلق بـه ادبیـات عامـه پسند بود. متأسفانـه درون همان ۸۵ اثر جدی هم باز عنصر سانتی مانتالیسم، کم نبوده است. اینکه این عنصر بـه شکل گسترده وارد ادبیـات جدی ما شود، خطرناک است، چون درون مورد ادبیـات عامـه پسند مـی گویند این آثار را نسلی مـی خواند وبعد فراموش مـی شود، اما وجود آن درون ادبیـات جدی، سطح آن را تنزل مـی دهد و آن را تبدیل بـه ادبیـات «عام» مـی کند».
    ناتاشا امـیری نیز مـی گوید: «نباید خواننده را فریب داد. نویسنده حتما خود را از جهان داستان کنار بکشد و سعی کند مطلب را همان طور کـه هست بـه خواننده ارائه دهد. نـه اینکه بـه هر طریق ممکن بکوشد خواننده را بیشتر تحت تأثیر قرار دهد اما بـه وضوح مـی بینیم کـه برخی نویسندگان بـه شکل تعمدی بـه این شیوه گرایش دارند».
    سانتی مانتالیسم، پدیده ای رو بـه گسترش است. چه درون مـیان نویسندگان عامـه پسند کـه از آغاز بـه آن ارادت داشتند، چه درون مـیان نویسندگان ادبیـات جدی کـه گویی به منظور جلب نظر مخاطبان، راهی جز همان شیوه های مستعمل قبلی نمـی یـابند...
    نعیمـه دوستدا

     شعر و داستان(امـین فرومدی)

     منبع : روزنامـه ایران


     

    شبیخون عشق را

    پیش بینی نمـی کردم هرگز

    روزگاری

    شـه زاده ای بودم و 

    خاکستر نشین گشته ام امرورز!

     

    سیلی آمد

    یـا کـه صاعقه ای زد

    نمـی دانم

    آتش زد و ویران کرد دل ما را

    مانده بر ویرانـه های دل،هنوز خاکستر درد

     

    ای عشق !

    ای عشق ویرانگر خونریز!

    آنچه تو کردی با دل من

    لشکر تاتار با هیچ قومـی نکرد

    هر ثانیـه

    شب یلدایی ست به منظور من و دل

    مـی گویم ای دل

    بر خیزیم از این راه !

    من مـی خواهم 

    دل رضا نمـی دهد اما

    مـی گوید ای دیوانـه 

    کجا رویم؟!

    هر جا رویم حل نمـی شود مشکل ما

    مشکل ما

    داغی ست کـه مانده بر دل ما

     

    بیـا ای دل ابری من

    دست سوی داور بریم

    در این شب های بارانی

    نظری کند شاید

    گره بگشاید این معما را.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

    Love ambush
    I do not anticipate ever
    Upon a Time
    I'll be born
    I've been living ash Amrvrz!
     
    Flood came
    Or that lightning struck
    I do not know
    Burned and destroyed our hearts
    Remained on the ruins of the heart, the pain still gray
     
    Of love!
    Bloody destructive love!
    What you did with my heart.
    Tatar was no ethnic divisions
    Every second
    Yldayy night for me and the heart is
    I Heart
    The rise of the way!
    I would
    But Dell does not R.
    Says crazy
    Where to go?
    Wherever we can not solve our problem
    Our problem
    That was hot on our hearts
     
    Come my heart my cloud
    We've shown the
    The rainy nights
    The comments may
    Node open the puzzle


    Poetry and fiction (Amin Forumad)

    مترجم : 

    Google Translate


    پرویز پرستویی متنی از یک داستان آموزنده و زیبا را درون صفحه اینستاگرام خود بـه اشتراک گذاشت.

    "سالها پیش مدتی را درون جایی بیـابان گونـه بـه سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را درون آن بیـابان درون اختیـار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی کـه برای بودن درون آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی بـه نظر مـی رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم مـی شدم و او مرا از دزدان شب محافظت مـی کرد. که تا روزی کـه آن سگ بیمار شد. بـه دلیل نامعلومـی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد که تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت کـه نگه داری او بسیـار خطرناک هست و حتما کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را د. از من خواست کـه او را از ملک بیرون کنم که تا خود درون بیـابان بمـیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت مـی کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. که تا اینکه روزی برگشت. از ی مخفی وارد شده بود کـه راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همـه قواعد علمـی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمـی دانم چه کار کرده بود و یـا غذا از کجا تهیـه کرده بود. اما فهمـیده بود کـه چرا حتما آنجا را ترک مـی کرده و اکنون کـه دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. درون آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود کـه نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی بـه من گفت کـه تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت کـه سگ درون آن اوقاتی کـه بیرون شده بود هر شب مـی آمده پشت درون و که تا صبح نگهبانی مـی داده و صبح پیش از اینکهی متوجه حضورش بشود از آنجا مـی رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیـابان چیزی بیـاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا درون خود خرد کرد و فروریخت. او همـیشـه از اساتید من خواهد بود.

    منبع-سایت ثامن پرس

    لینک  اینستاگرام  پرویز پرستویی :    parvizparastouei

     


     


     


     


     



     

    چو بر رامـین بیدل كار شد سخت 
    به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت 

    همـیشـه جای بی انبوه جُستی 
    كه بنشستی بـه تهایی، گر ستی 

    به شب پهلو سوی بستر نبردی 
    همـه شب که تا به روز اختر شمردی 

    به روز از هیچ گونـه نارمـیدی 
    چون گور و آهو از مردم رمـیدی

    زبس كاو قِدّ دلبر یـاد كردی
    كجا سروی بدیدی سجده بردی 

    به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی 
    به یـادِ روی او بر گُل گرستی 

    بنفشـه بر چِدی هر بامدادی 
    به یـادِ زلف او بر دل نـهادی 

    زبیم ناشكیبی مـی نخوردی 
    كه یكباره قرارش مـی ببردی 

    همـیشـه مونسش طنبور بودی 
    ندیمش عاشقِ مـهجور بودی 

    به هر راهی سرودی زار گفتی 
    سراسر بر فراق یـار گفتی 

    چو باد حسرت از دل بركشیدی 
    به نیسان باد دی ماهی دمـیدی 

    به ناله دل چنان از تن بكندی 
    كه بلبل را زشاخ اندر فگندی 

    به گونـه اشكِ خون چندان براندی 
    كه از خون پای او درون گِل بماندی 

    به چشمش روز روشن تار بودی 
    به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی 

    بدین زاری و بیماری همـی زیست 
    نگفتی كس كه بیماریت از چیست؟

    چو شمعی بود سوزان و گدازان 
    سپرده دل بـه مـهرِ دلنوازان 

    به چشمش خوار گشته زندگانی 
    دلش پدرود كرده شادمانی 

    زگریـه جامـه خون آلود گشته 
    زناله روی زراندود گشته 

    ز رنج عشق جان بررسیده 
    امـید از جان و از جانان بریده 

    خیـالِ دوست درون دیده بمانده 
    زچشمش خواب نوشین را برانده 

    به دریـای جدایی غرقه گشته 
    جهان بر چشم او چون حلقه گشته 

    زبس اندیشـه همچون مست بیـهوش 
    جهان از یـاد او گشته فراموش 

    گهی قرعه زدی بر نام یـارش 
    كه با او چون بوَد فرجام كارش؟

    گهی درون باغ شاهنشاه رفتی 
    زهر سروی گوا بر خود گرفتی 

    همـی گفتی گوا باشید بر من 
    ببینیدم چنین بر كامِ دشمن 

    چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید
    دلش را از ستمگاری بشویید

    گهی با بلبلان پیگار كردی 
    بدیشان سرزنش بسیـار كردی 

    همـی گفتی چرا خوانید فریـاد 
    شما را از جهان باری چه افتاد؟

    شما با جفت خود بر شاخسارید
    نـه چون من مستمند و سوكوارید

    شما را از هزاران گونـه باغ است 
    مرا بر دل هزاران گونـه داغ است 

    شما را بخت جفت و باغ دادست 
    مرا درون عشق درد و داغ دادست 

    شما را ناله پیش یـار باشد 
    چرا حتما كه ناله زار باشد؟

    مرا زیباست ناله گاه و بیگاه 
    كه یـارم نیست از دردِ من آگاه 

    چنین گویـان همـی گشت اندران باغ 
    دو دیده پر زخون و دل پر از داغ

     فخرالدین اسعدگرگانی 

    شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبغ    سارا شعر


     

    بی تو مـهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 
    همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم 
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 
    شدم آن عاشق دیوانـه کـه بودم 
    در نـهانخانـه جانم گل یـاد تو درخشید 
    باغ صد خاطره خندید 
    عطر صد خاطره پیچید 
    یـادم آمد کـه شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 
    پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم 
    ساعتی برآن جوی نشستیم 
    تو همـه راز جهان ریخته درون چشم سیـاهت 
    من همـه محو تماشای نگاهت 
    آسمان صاف و شب آرام 
    بخت خندان و زمان رام 
    خوشـه ماه فرو ریخته درون آب 
    شاخه ها دست بر آورده بـه مـهتاب 
    شب و صحرا و گل و سنگ 
    همـه دل داده بـه آواز شباهنگ 
    یـادم اید تو بـه من گفتی از این عشق حذر کن 
    لحظه ای چند بر این آب نظر کن
    آب ایینـه عشق گذران است 
    تو کـه امروز نگاهت بـه نگاهی نگران است 
    باش فردا کـه دلت با دگران است 
    تا فراموش کنی چندی از این شـهر سفر کن 
    با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
    سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم 
    روز اول کـه دل من بـه تمنای تو پر زد 
    چون کبوتربام تو نشستم 
    تو بـه من سنگ زدی من نـه رمـیدم نـه گسستم 
    بازگفتم کـه تو صیـادی و من آهوی دشتم 
    تا بـه دام تو درون افتم همـه جا گشتم و گشتم 
    حذر از عشق ندانم 
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم 
    اشکی از شاخه فرو ریخت 
    مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت 
    اشک درون چشم تو لرزید 
    ماه بر عشق تو خندید 
    یـادم اید کـه دگر از تو جوابی نشنیدم 
    پای دردامن اندوه کشیدم 
    نگسستم نرمـیدم 
    رفت درون ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم 
    نـه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم 
    نـه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم 
    بی تو اما بـه چه حالی من از آن کوچه گذشتم

    فریدون مشیری

    شعر و داستان/امـین فرومدی

    منبغ    سارا شعر


     

    بی تو مـهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 
    همـه تن چشم شدم خیره بـه دنبال تو گشتم 
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 
    شدم آن عاشق دیوانـه کـه بودم 
    در نـهانخانـه جانم گل یـاد تو درخشید 
    باغ صد خاطره خندید 
    عطر صد خاطره پیچید 
    یـادم آمد کـه شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 
    پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم 
    ساعتی برآن جوی نشستیم 
    تو همـه راز جهان ریخته درون چشم سیـاهت 
    من همـه محو تماشای نگاهت 
    آسمان صاف و شب آرام 
    بخت خندان و زمان رام 
    خوشـه ماه فرو ریخته درون آب 
    شاخه ها دست بر آورده بـه مـهتاب 
    شب و صحرا و گل و سنگ 
    همـه دل داده بـه آواز شباهنگ 
    یـادم اید تو بـه من گفتی از این عشق حذر کن 
    لحظه ای چند بر این آب نظر کن
    آب ایینـه عشق گذران است 
    تو کـه امروز نگاهت بـه نگاهی نگران است 
    باش فردا کـه دلت با دگران است 
    تا فراموش کنی چندی از این شـهر سفر کن 
    با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
    سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم 
    روز اول کـه دل من بـه تمنای تو پر زد 
    چون کبوتربام تو نشستم 
    تو بـه من سنگ زدی من نـه رمـیدم نـه گسستم 
    بازگفتم کـه تو صیـادی و من آهوی دشتم 
    تا بـه دام تو درون افتم همـه جا گشتم و گشتم 
    حذر از عشق ندانم 
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم 
    اشکی از شاخه فرو ریخت 
    مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت 
    اشک درون چشم تو لرزید 
    ماه بر عشق تو خندید 
    یـادم اید کـه دگر از تو جوابی نشنیدم 
    پای دردامن اندوه کشیدم 
    نگسستم نرمـیدم 
    رفت درون ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم 
    نـه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم 
    نـه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم 
    بی تو اما بـه چه حالی من از آن کوچه گذشتم

    فریدون مشیری


     

    شمس تبریزی کـه نور مطلق هست ....حرف و گفت و جمله کار او حق است 
    شمس تبریزی کیست، کـه اینچنین مولانا را آشفته و "بیدل‌ودستار" مـی‌نماید؟ و مولوی را برآن مـی‌دارد کـه دیوان شعری بسیـار با ارزش و فاخر بـه نام شمس بسُراید و به وی تقدیم کند( دیوان شمس تبریزی). درون واقع ما شمس تبریزی را بیشتر از طریق مولانا و از پنجره سروده‌ها و غزل‌های شوریده وی هست که مـی‌شناسیم. درون باره شمس تبریزی اطلاعات و آگاهی فراوانی درون دست نیست، بیشتر آنچه کـه در مورد او درون دسترس هست به افسانـه و غُلو آلوده شده است. اما آنچه کـه روشن هست اثری هست که شمس بر مولوی مـی‌گذارد و زندگی مولوی را مملو از عشق، عرفان و وارستگی مـی‌نماید و او همچون صوفی صاف شده‌ایی تولدی دیگر مـی‌یـابد. شمس تبریزی آنچنان زیربنای اندیشـه‌ی مولوی را تحت تأثیر خود قرار مـی‌دهد، کـه او را که تا پایـان زندگی مست و سرگشته و دیوانـه مـی‌کند. به منظور بسیـاری از ما کـه «غزلیـات شمس تبریزی» را خوانده‌ایم، این نکته درون ردیف ابتدایی‌ترین آموزه‌های ادبی هست که شخصیتی ارجمند، گمنام و پر از رمز و راز بـه نام «شمس تبریزی» یـا «شمس پرنده»، دریـایی از احساس و اندیشـه را درون وجود «مولانا»، درون هیأت کتاب «غزلیـات شمس تبریزی» بـه جوش و خروش درون آورده است. ما درون مکتب و مدرسه، درون محفل‌های ادبی و دانشگاه، جز این چهره‌ی احترام برانگیز، کمتر نکته‌ی دیگری درون مورد زندگی «شمس تبریزی» شنیده‌ایم. پرداخت بـه گوشـه‌ای از زندگی «شمس تبریزی»، نـه تنـها بـه معنی فراموش «مولانا» نیست بلکه این پرداخت، چراغی بر مجموعه‌ی زندگی مولای روم مـی‌تاباند کـه یکی از چهره‌های عمـیق ادبیـات ماست. پر واضح هست که غرض از این نوشتار غبارآلود چهره‌ی «شمس تبریزی» و به دنبال آن چهره‌ی «مولانا» کـه در برشی از زندگی خود، شیفته‌ی اندیشـه‌ها و گفته‌های او شده بود نیست. اگر چنین اندیشـه‌ای درون ذهنی راه یـابد، درست بـه مثابه‌ی آنست کـه انسان، بر خلاف منطق و شعور انسانی بخواهد از اینان چهره‌هایی بی‌عیب و نقص، کامل و آسمانی ارائه دهد. بزرگی «مولانا» و مراد او «شمس تبریزی» درون آن هست که با وجود زمـینی بودن و با وجود داشتن همـه‌ی ضعف‌های انسانی، چنان پوینده و چنان بزرگند کـه تاریخ فکر و ادب ایران و جهان نمـی‌تواند  زایندگی‌ها و تأثیر ژرف اندیشـه‌های آن‌ها را بر نسل‌های انسانی ندیده بگیرد. از این رو وقتی درون خبر‌ها مـی‌خوانیم کـه کتابی بـه نام «کیمـیا خاتون» بـه قلم «سعیده قدس» منتشر مـی‌شود کـه به بعد دیگری از زندگی «شمس» مـی‌پردازد کـه جز آن چیزی هست که که تا به‌حال شنیده‌ایم، سخت دچار تردید مـی‌شویم. آن‌چه درون این کتاب مـی‌آید نـه تنـها او را بـه عرش نمـی‌برد بلکه بـه سختی، او را از جایگاه فرازنشینانـه‌ای کـه دارد درون ذهن انسان برابر طلب امروز فرو مـی‌کشد. نویسنده‌ی کتاب «کیمـیا خاتون»، «سعیده‌ قدس» هست که این کتاب را درون قالب رمان ارائه داده‌است. من هنوز بـه این کتاب دسترسی نیـافته‌ام اما ‌چنان‌که درون خبرها آمده، کتاب بر اساس متن‌های معتبر تاریخی نوشته شده‌ و به زندگی «کیمـیا خاتون»، «محمدشاه» و «کراخاتون» مـی‌پردازد. «کراخاتون» مادر «کیمـیا خاتون»، بعد از مرگ شوهر خود «محمدشاه»، به‌عنوان همسر دوم «مولانا» بـه عقد او در‌مـی آید. آن چه درون خبرها درون ارتباط با مطالب کتاب «سعیده قدس» آمده بود، به منظور من انگیزه‌ای شد که تا در این زمـینـه، درون جستجوی منابع دیگری برآیم و از طریق تجزیـه و تحلیل برخی پژوهشگران معتبر و نام‌آور کشورمان، چند و چون موضوع را درون پیرامون رفتار «شمس تبریزی» با همسرش «کیمـیاخاتون» به منظور آگاهی خودم بیشتر روشن کنم. این دو کتاب یکی اثری هست از دکتر «عبد‌الحسین زرین‌کوب» با نام «پله‌پله که تا ملاقات خدا» و دیگری «باغ سیز عشق» از دکتر «محمدعلی اسلامـی ندوشن». بعد از خواندن دو نوشتار از دو نویسنده‌ی آگاه و شناخته‌شده‌ی کشورمان، کـه در مورد رابطه‌ی «شمس» با همسرش نوشته شده، ابعاد دیگری از شخصیت افرادی همچون «شمس تبریزی» و «مولانا» بر ما روشن مـی‌شود. اگر برخوردی شتاب‌آمـیز و احساسی بـه این شخصیت‌ها کـه در ذهن ما درون اوج هستند، داشته باشیم، بـه سختی افسرده و سرخورده مـی‌شویم. اما اگر از دیدگاه انسان زمـینی بـه آن ویژگی‌ها بنگریم، بـه این پدیده نگاه طبیعی‌تری خواهیم داشت. نخست حتما بر این نکته باور داشت کـه از چهار چوب شخصیت این افراد نیز همان برون تراود کـه در درون آن‌هاست. درون آن صورت قبول خواهیم کرد کـه انسان‌هایی چون «شمس تبریزی» و «مولانا» نیز دارای خصلت‌هایی همچون حسد، خشم، تند‌خویی و آزار و اذیت نسبت بـه زیر دستان خود بوده‌اند. چنان‌که با وجود تفاوت سنی بسیـار زیـاد مـیان «شمس» و ک جوان، او «کیمـیاخاتون» را بـه همسری مـی‌گیرد و آن‌گاه بعد از مدتی کوتاه، بـه دلیل بدبینی و حسد، او را آزار مـی‌دهد و بنا بـه روایـاتی، باعث مرگ او مـی‌شود. مقبره شمس تبریزی درون شـهر دارالصفا و دارالمومنین خوی واقع شده است،برجی هم كه درون مطلب بالا مشاهده مـی نمایید هم برج معروف شمس تبریزی هست كه درون كنار قبر آن عارف شـهیر درون محله امامزاده خوی قرار دارد.  

    شعر و داستان/امـین فرومدی

                     منبع             


     

    حیلت رها کن عاشقا دیوانـه شو دیوانـه شو

    و اندر دل آتش درآ پروانـه شو پروانـه شو

    هم خویش را بیگانـه کن هم خانـه را ویرانـه کن

    وآنگه بیـا با عاشقان هم خانـه شو هم خانـه شو

    رو را چون ‌ها هفت آب شو از کینـه‌ها

    وآنگه عشق را پیمانـه شو پیمانـه شو

    باید کـه جمله جان شوی که تا لایق جانان شوی

    گر سوی مستان مـی‌روی مستانـه شو مستانـه شو

    آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

    آن گوش و عارض بایدت دردانـه شو دردانـه شو

    چون جان تو شد درون هوا ز افسانـه شیرین ما

    فانی شو و چون عاشقان افسانـه شو افسانـه شو

    تو لیلة القبری برو که تا لیلة القدری شوی

    چون قدر مر ارواح را کاشانـه شو کاشانـه شو

    اندیشـه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

    ز اندیشـه بگذر چون قضا پیشانـه شو پیشانـه شو

    قفلی بود مـیل و هوا بنـهاده بر دل‌های ما

    مفتاح شو مفتاح را دندانـه شو دندانـه شو

    بنواخت نور مصطفی آن استن حنانـه را

    کمتر ز چوبی نیستی حنانـه شو حنانـه شو

    گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

    دامـی و مرغ از تو رمد رو لانـه شو رو لانـه شو

    گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینـه

    ور زلف بگشاید صنم رو شانـه شو رو شانـه شو

    تا کی دوشاخه چون رخی که تا کی چو بیذق کم تکی

    تا کی چو فرزین کژ روی فرزانـه شو فرزانـه شو

    شکرانـه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

    هل مال را خود را بده شکرانـه شو شکرانـه شو

    یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

    یک مدتی چون جان شدی جانانـه شو جانانـه شو

    ای ناطقه بر بام و در که تا کی روی درون خانـه پر

    نطق زبان را ترک کن بی‌چانـه شو بی‌چانـه شو

     

    منبع-گنجور


     

    مرده بدم زنده شدم گریـه بدم خنده شدم

    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

    دیده سیر هست مرا جان دلیر هست مرا

    زهره شیر هست مرا زهره تابنده شدم

    گفت کـه دیوانـه نـه‌ای لایق این خانـه نـه‌ای

    رفتم دیوانـه شدم سلسله بندنده شدم

    گفت کـه سرمست نـه‌ای رو کـه از این دست نـه‌ای

    رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

    گفت کـه تو کشته نـه‌ای درون طرب آغشته نـه‌ای

    پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

    گفت کـه تو زیرککی مست خیـالی و شکی

    گول شدم هول شدم وز همـه برکنده شدم

    گفت کـه تو شمع شدی قبله این جمع شدی

    جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

    گفت کـه شیخی و سری پیش رو و راهبری

    شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

    گفت کـه با بال و پری من پر و بالت ندهم

    در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

    گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

    زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

    گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

    گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

    چشمـه خورشید تویی سایـه گه بید منم

    چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

    تابش جان یـافت دلم وا شد و بشکافت دلم

    اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

    صورت جان وقت سحر لاف همـی‌زد ز بطر

    بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

    شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

    کآمد او درون بر من با وی ماننده شدم

    شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بـه خم

    کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

    شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

    کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

    شکر کند عارف حق کز همـه بردیم سبق

    بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

    زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

    یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

    از توام ای شـهره قمر درون من و در خود بنگر

    کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

    باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

    کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

    منبع-گنجور



     

    به مژگان سیـه کردی هزاران رخنـه درون دینم

    بیـا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

    الا ای هن دل کـه یـارانت برفت از یـاد

    مرا روزی مباد آن دم کـه بی یـاد تو بنشینم

    جهان پیر هست و بی‌بنیـاد از این فرهادکش فریـاد

    که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

    ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

    بیـار ای باد شبگیری نسیمـی زان عرق چینم

    جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

    که سلطانی عالم را طفیل عشق مـی‌بینم

    اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

    حرامم باد اگر من جان بـه جای دوست بگزینم

    صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیـا برخیز

    که غوغا مـی‌کند درون سر خیـال خواب دوشینم

    شب رحلت هم از بستر روم درون قصر حورالعین

    اگر درون وقت جان تو باشی شمع بالینم

    حدیث آرزومندی کـه در این نامـه ثبت افتاد

    همانا بی‌غلط باشد کـه حافظ داد تلقینم


     

    عشق منتشر مـی کنی مادرم

    در این جهان وارونـه ای که

    جواب محبت،بی مـهری هست و شقاوت !

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

     ادبیـات ایران و جهان


     

    شب آرامـی بود
    مـی‌روم درون ایوان، که تا بپرسم از خود
    زندگی یعنی چه؟
    مادرم سینی چایی درون دست
    گل لبخندی چید، هدیـه‌اش داد بـه من
    م تکه نانی آورد، آمد آنجا
    لب پاشویـه نشست
    پدرم دفتر شعری آورد، تکیـه بر پشتی داد
    شعر زیبایی خواند، و مرا برد، بـه آرامش زیبای یقین
    با خودم مـی‌گفتم:
    زندگی، راز بزرگی هست که درون ما جاریست
    زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
    رود دنیـا جاریست
    زندگی، آبتنی درون این رود است
    وقت رفتن بـه همان عریـانی؛ کـه به هنگام ورود آمده‌ایم
    دست ما درون کف این رود بـه دنبال چه مـی‌گردد؟
    هیچ!!!
    زندگی، وزن نگاهی هست که درون خاطره‌ها مـی‌ماند
    شاید این حسرت بیـهوده کـه بر دل داری
    شعله گرمـی امـید تو را، خواهد کشت
    زندگی درک همـین اکنون است
    زندگی شوق رسیدن بـه همان
    فردایی است، کـه نخواهد آمد
    تو نـه درون دیروزی، و نـه درون فردایی
    ظرف امروز، پر از بودن توست
    شاید این خنده کـه امروز، دریغش کردی
    آخرین فرصت همراهی با، امـید است
    زندگی یـاد غریبی هست که درون خاک
    به جا مـی‌ماند
    زندگی، سبزترین آیـه، درون اندیشـه برگ
    زندگی، خاطر دریـایی یک قطره، درون آرامش رود
    زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، درون باور بذر
    زندگی، باور دریـاست درون اندیشـه ماهی، درون تنگ
    زندگی، ترجمـه روشن خاک است، درون آیینـه عشق
    زندگی، فهم نفهمـیدن‌هاست
    زندگی، پنجره‌ای باز، بـه دنیـای وجود
    تا کـه این پنجره باز است، جهانی با ماست
    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
    فرصت بازی این پنجره را دریـابیم
    در نبندیم بـه نور، درون نبندیم بـه آرامش پر مـهر نسیم
    پرده از ساحت دل برگیریم
    رو بـه این پنجره، با شوق، سلامـی یم
    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
    وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
    زندگی، شاید شعر پدرم بود کـه خواند
    چای مادر، کـه مرا گرم نمود
    نان ، کـه به ماهی‌ها داد
    زندگی شاید آن لبخندی‌ست، کـه دریغش کردیم
    زندگی زمزمـه پاک حیـات‌ست، مـیان دو سکوت
    زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
    لحظه آمدن و رفتن ما، تنـهایی‌ست
    من دلم مـی‌خواهد
    قدر این خاطره را دریـابیم.


     

    هفت وادی عرفان عطار"به طور فشرده" : 

      بر طبق نظر عطار، بشر فطرتا درون صدد شناخت خدا یعنی خود است. این طلب درون همـه افراد بشر بـه نوعی هست اما درون عمل هر یک بـه بهانـه و عذر و مشکلی از این مـهم باز مـیمانند ، مگر قلیلی کـه سرانجام  این راه دور و دراز را طی مـیکنند و از خود بـه خود یـا از خود بـه خدا مـیرسند.

    نخستین مرحله طلب است. باید درون آدمـی انگیزه یـافتن بـه شدیدترین وجه پیدا شود.
    در آثار مولانا بـه جای واژه طلب واژه "درد" آمده است. مثلا درد دین داشتن. یـا درد عشق...  .

     بعد از آن عشق است، مـیل شدید بـه مطلوب بـه نحوی کـه کم و بیش خود را فراموش کند و هیچ چیز جز مطلوب درون ذهن او نباشد.
     

       عاشق اینجا آتش هست و عقل دود          عشق کامد درون گریزد عقل زود
       عقل درون سودای عشق استاد نیست          عشق کار عقل مادرزاد نیست


     مرحله سوم معرفت است، کم کم شروع بـه شناخت مطلوب و ابعاد تاریک و پر رمز و راز آن مـیکند.

    دشواری شناخت مطلوب درون مرحله چهارم یعنی استغنا است. باد بی نیـازی مـی وزد
    و طالب را بـه پس مـیراند. این خطیرترین مرحله هاست. سالک حتما بتواند درون مقابل این 
    صر صر بی امان مقاومت کند و از پا نیـافتد و خود را بـه سرزمـین مرموز مطلوب برساند .

      بعد از این وادی توحیداست. خود را درون سرزمـین مطلوب غرقه مـی یـابد. دیگر اصلا خود را نمـی بیند. هر چه هست اوست. حتی گم شدن خود را درون خدا از خود نداند. این حالت وقتی ممکن هست ایجاد شود کـه سالک از محو خود درون حق بی خبر باشد.

     وادی ششم ، وادی حیرت است. حیرت از اینکه بین طالب و مطلوب چه فرقی است؟
    آیـا این منم؟ یـا اوست؟ دو چیز درون مـیان هست یـا یک چیز؟ 
    شبیـه بـه حال آدمـی هست که دچار توهم شده کـه آنچه را کـه مـیبیند حقیقت هست یـا خواب؟ 
    سالک از همـه چیز حتی از خود بی خبر مـیشود و به هر حال راه گریزی از این حیرت نیست.

    لاجرم خود بـه خود سالک بـه آخرین منزل کـه منزل فقر و فناست کشیده مـی شود و به کل غرق درون مطلوب مـی گردد، دیگر از خود هیچ چیز ندارد (فقر) و وجود او فنا درون مطلوب است.
    (در مورد خدا گویند: فناء فی الله و بقاء بالله)

    طلب و حیرت صفت طالب است. استغنا صفت مطلوب است. اما معرفت و عشق صفت مشترک هر دواست؛
    یعنی ضمـیر ناخودآگاه هم ، درون سیر و سلوک شروع بـه شناخت خود مـیکند و نیز دوست دارد کـه شناخته شود.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    اغلب شما بـه شكر خدا، داستان شازده كوچولو را بلديد. او پسركي هست كه درون يك سياره زندگي مي كند. درون آن سياره چز يك درخت بائو باب بزرگ چند آتشفشان، چيزي وجود ندارد. پسرك بسيار ظريف طبع و حساس هست و شخصيتي جالب دارد. مثلاً او عاشق غروب است؛ چون غروب هم زيبا و هم كمي اندوهبار است. از آنچا كه سياره اش خيلي كوچولوست. هر بار كه صندليش را چا بـه چا مي كند، مي تواند غروب تازه اي را تماشا كند. براي همين، روزي چهل و چهار بار غروب خورشيد را مي بيدد. خيلي محشر است، مگر نـه! که تا اينكه روزي دانـه ي كوچكي درون سياره ي او مي افتد و رشد مي كند و تبديل بـه يك بوته ي گل سرخ مي شود. شازده كوچولو با دل وجان از آن مراقبت مي كند که تا وقتي كه غنچه مي دهد و تبديل بـه گل دلپذيري مي شود. شازده كوچولو بـه عمرش گل سرخ نديده است. گل همين طور كه خوشگل تر مي شود، لوس تر و بي معني تر هم مي شود ( اغلبشان همين طورند! ) او دائماً خود را آرايش مي كند و مي گويد: «منو از آفتاب بپوشون»،«منو از باد بپوشون» و بالاخره چنان از شور بـه در مي كند كه كفر شازده كوچولو بالا مي آيد و به اين نتيجه مي رسد كه اصلاً و ابداً زبان گل سرخ را نمي فهمد. همين مسأله باعث مي شود كه بالاخره سياره را ترك كند و به بقيه ي سياره ها برود. بلكه زبان بقيه را بهتر ياد بگيرد،بفهمد عشق چيست، زندگي چيست و با شناختن اين ها و آشنا شدن با آدم ها، حكمت بياموزد و اين درست همان چيزي هست كه ما دلمان مي خواهد شماعزيزان ياد بگيريد. شازده كوچولو سر راهش با آدم هاي عجيب و غريب رو بـه رو مي شود كه هر كدام بـه نوعي مشغول خود هستند. سرانجام هم با موجود بسيار عاقلي بـه اسم روباه ملاقات مي كند. روباه بـه شازده كوچولو مي گويد: «منو اهلي كن» شازده كوچولو مي گويد:«خب من كه نمي دونم اين ها كه مي گي يعني چي. بـه من بگو اهلي شدن يعني چي» روباه مي گويد،«اهلي شدن يعني ايجاد ارتباط با ديگران، درون ميانشان راه پيداكردن، غمخوار شدن و غمخوارپيدا كردن» باقي داستان را يا مي دانيد يا مي رويد و مي خوانيد. شازده كوچولو روباه را اهلي مي كند، البته اهلي شدن، رنج و درد هم دارد. چون درون لحظه ي جدايي، كساني كه با هم ُانس گرفته اند، درد مي كشند.شازده كوچولو بعد از اين تجربه متوجه مي شود، اصلاً مـهم نيست كه دنيا پر ا ز گل سرخ است. چون گل سرخ او كسي هست كه شازده كوچولو برايش زحمت كشيده و به خاطر عشقي كه صرفش كرده، گل منحصر فردي است. بچه هاي ما هم گل سرخ هاي منحصر بـه فردي هستند درست مي گويم؟"وبلاگ قاصدک" 

    *****

    محبوب ترين كتاب مردم قرن بيستم كه قبلاً محمد قاضي آن را توسط ناشرين مختلف چاپ كرده بود، اكنون با ترجمـه ي احمد شاملو نيز بـه چاپ يازدهم رسيده است.
    اين داستان از معروف‌ترين داستان‌هاي کودکان و سومين داستان پرفروش قرن بيستم درون جهان است. درون اين داستان اگزوپري بـه شيوه‌اي سورئاليستي و به بياني فلسفه اي بـه دوست داشتن و عشق و هستي مي‌پردازد. طي اين داستان اگزوپري از ديدگاه يک کودک پرسش‌گر سوالات بسياري را از آدم ها و کارهاي آنان مطرح مي کند. اين اثر بـه 150 زبان مختلف ترجمـه شده‌ هست و مجموع فروش آن بـه زبان‌هاي مختلف از هشتاد ميليون نسخه گذشته است.

    نام کتاب : شازده كوچولو (به فرانسه: Le Petit Prince)
    نويسنده : آنتوان دوسنت اگزوپري ( Saint Exupery , Antoine de )
    مترجم : احمد شاملو
    قيمت : 1200 تومان
    تعداد صفحات کتاب : 104
    از مؤسسه ي انتشارات نگاه

    شازده کوچولو ( نوشته شده درون سال 1943)، داستاني نوشته آنتوان دو سنت اگزوپري، نويسنده ي فرانسوي است.اين كتاب درون قرن اخير سوّمين کتاب پرخواننده جهان بوده است. اين اثر از حادثه‌اي واقعي مايه گرفته کـه در دل شنـهاي صحراي موريتاني براي سنت اگزوپري روي داده است. خرابي دستگاه هواپيما خلبان را بـه فرود اجباري درون دل افريقا وامي‌دارد و از ميان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌اي با رفتار عجيب و غيرعادي خود جلب توجه مي‌کند. پسربچه‌اي کـه اصلاً بـه مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشـهايي را مطرح مي‌کند کـه خود موضوع داستان قرار مي‌گيرد. شازده کوچولو از کتابهاي کم‌نظير براي کودکان و شاهکاري جاويدان هست که درون آن تصويرهاي ذهني با عمق فلسفي آميخته است. او اين کتاب را درون سال 1940 درون نيويورک نوشته است. او درون اين اثر خيال انگيز و زيبايش کـه فلسفه دوست داشتن و عواطف انساني درون خلال سطرهاي آن بـه ساده‌ترين و در عين حال ژرف ترين شکل تجزيه و تحليل شده و نويسنده درون سرتاسر کتاباني را کـه با غوطه ور شدن و دلبستن بـه مادّيات و پايبند بودن بـه تعصّب ها و خودخواهي ها و انديشـه‌هاي خرافي بيجا از راستي و پاکي و خوي انساني بـه دور افتاده اند، زير نام آدم بزرگها بـه باد مسخره گرفته است."وبلاگ کتاب و داستان"

     

    *****

    نقد:

    داستان با يك خاطره گويي شروع مي شود. خاطره خلباني كه وقتي بچه بود كتهبي راجع بـه جنگل هاي يك خواننده هست و اين موضوع با يك نماد از رمان اگزوپري آغاز مي شود. زماني آشفته بين جنگ جهاني اول و دوم درون حقيقت شازده كوچولو خود اگزوپري درون كودكي است.

    شازده كوچولو هنگام هبوط بـه زمين 6 ساله هست و كودكي آنتوان درون هنگامي كه نقاشي معروف بوآي باز و بسته را مي كشد 6 ساله است. نكته جالب توجهي كه درون ابتداي كتاب بـه چشم مي خورد محك زدن آدم ها با همين نقاشي ست كه خلبان ما هنوز هم آن را نگه داشته و با آن آدم ها را محك مي زند اما بـه قول خودش وقتي مي بيند كسي از آن سر درون نمي آورد ديگر توضيحي بـه آن نمي دهد. نويسنده درصدد نشان اين موضوع هست كه كودكي آدم ها عقلاني ترين دوره زندگي آنـهاست. درون كل كتاب كودك نماد كمال انسانـهاست.

    شازده كوچولو درون اين داستان بسيار خوشبخت زندگي مي كند و چقدر اين كودك خوشبخت هست بر خلاف ما آدم بزرگ ها كه چنان غرق درون مسائل روزمره هستيم كه چنين خوشبختي هايي را از ياد ايم.

    "ارزش يك گل عمريست كه بـه پايش صرف كرده اي.اين حقيقتي ست كه انسانـها فراموش كرده اند."

    در كل سبك اين داستان سورئال هست و خاصا براي بچه ها نوشته نشده است. درون واقع فارغ از محدوده سني خاصي است. درون حقيقت اين كتاب براي بچه هايي هست كه زود بزرگ شده اند. اگر چه لحن كودكانـه دارد اما بچه ها زياد از اه اگزوپري سر درون نمي آورند و هرچه بيشتر بزرگ بشوند بيشتر از شازده كوچولو سر درون مي آورند. اگزوپري درون هر فصلي مطلبي براي گفتن دارد. شخصيت هايي كه شازده كوچولو درون سفرس با آنـها برخورد ميكند نماد شخصيت هاي انساني هستند. بـه نوعي شازده كوچولو كودك درون همـه ماست كه او را فراموش كرده ايم. اما خود او بـه ما ياد مي دهد كه چطور او را بـه ياد بياوريم.

    متن داستان شازده كوچولو درون عين سادگي ظرايف و پيچيدگي هايي دارد كه خواننده را درگير خود ميكند.بايد بـه اين نكته نيز توجه كنيم كه شازده كوچولو درون مسيري و پس از طي 7 مرحله از 7 وادي عبور ميكند و دچار تحول مي شود. درون كل افرادي كه شازده كوچولو با آنـها برخورد مي كند هيچكدام ماهيت فيزيكي ندارند همـه آنـها تنـها نماينده اي براي يكي از رذايل و خصايل انساني است. كتاب شازده كوچولو احتياجي بـه نقد ندارد چون خود كتاب نقدي هست بر موضوعات مـهمي درون زندگي انسانـها. نقدي سهل و ممتنع!

         شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع "وبلاگ خوانش"


     

    از شبنم عشق خاک آدم گل شد
    شوری برخواست ،فتنـه ای حاصل شد

    صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
    یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

    "ابوسعید ابوالخیر"



     

    در نـهانخانـه من پریچهره ای آمده هست صاحب سخن

    بیقرارم کرده هست در دل جنگل های شمال

    از عشق مـی نویسد با دسل های شمالت من ! 

    شعر و داستان(امـین فرومدی)







     

    طلوع مـی کند آن آفتاب پنـهانی
    ز سمت مشرق جغرافیـای عرفانی
    "دوباره پلک دلم مـی پرد نشانـه چیست 
    شنیده ام کـه مـی آیدی بـه مـهمانی"
    کسی کـه سبزترست از هزار بار بهار
    کسی شگفتی آن چنان کـه مـی دانی
    کسی کـه نقطه آغاز هر چه پروازست 
    تویی کـه در سفر عشق، خطّ پایـانی
    تویی بهانـه آن ابرها کـه مـی گریند
    بیـا کـه صاف شود این هوای بارانی
    تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد
    بیـا کـه مـی رود این شـهر رو بـه ویرانی
    کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق 
    بیـا کـه یـاد تو آرامشی هست طوفانی

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    تا تو را دارم 

    باکی نیست کـه در مقابل جهانی یک تنـه بایستم

    عشق تو برایم کافی ست


     

    عشق گفت من مـی آیم کـه دلهای تان را آباد کنم

    نمـی دانست او

    که چون بیـاید مجنون مـی شویم و آواره

    94-11-8 "دفتر هایکو واره های امـین"

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

     

    زن عشق مـی کارد و کینـه درو مـی کند...

    دیـه اش نصف دیـه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر...

    مـی تواند تنـها یک همسر داشته باشد

    و تو مختار بـه داشتن چهار همسر هستی...

    برای ازدواجش درون هر سنی اجازه ی ولی لازم است

    و تو هر زمانی بخواهی بـه لطف قانون گذار

    مـی توانی ازدواج کنی...

    او کتک مـی خورد و تو محاکمـه نمـی شوی!

    او مـی زاید وتو به منظور فرزندش نام انتخاب مـی کنی...

    او درد مـی کشد و تو نگرانی کـه کودک نباشد...

    او بی خوابی مـی کشد و تو خواب حوریـان بهشتی را مـی بینی...

    او مادر مـی شود درون همـه جا مـی پرسند نام پدر...

    و هر روز او متولد مـی شود

    عاشق مـی شود

    مادر مـی شود

    پیر مـی شود و مـی مـیرد...

    و قرن هاست کـه او عشق مـی کارد و کینـه درو مـی کند

    چرا کـه در چین و شیـار های صورت مردش

    به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را مـی بیند.

    ودر قدم های لرزان مردش گامـهای شتاب زده ی جوانی به منظور رفتن

    و درد های منقطع قلب مرد

    ای را بـه یـاد مـی آورد کـه تهی از دل بوده است

    و پیری مرد رفتن و رفتن را درون دل او زنده مـی کند.

    و این رنج است!!!

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    شبیخون عشق را

    پیش بینی نمـی کردم هرگز

    روزگاری

    شـه زاده ای بودم و 

    خاکستر نشین گشته ام امرورز!

     

    سیلی آمد

    یـا کـه صاعقه ای زد

    نمـی دانم

    آتش زد و ویران کرد دل ما را

    مانده بر ویرانـه های دل،هنوز خاکستر درد

     

    ای عشق !

    ای عشق ویرانگر خونریز!

    آنچه تو کردی با دل من

    لشکر تاتار با هیچ قومـی نکرد

    هر ثانیـه

    شب یلدایی ست به منظور من و دل

    مـی گویم ای دل

    بر خیزیم از این راه !

    من مـی خواهم 

    دل رضا نمـی دهد اما

    مـی گوید ای دیوانـه 

    کجا رویم؟!

    هر جا رویم حل نمـی شود مشکل ما

    مشکل ما

    داغی ست کـه مانده بر دل ما

     

    بیـا ای دل ابری من

    دست سوی داور بریم

    در این شب های بارانی

    نظری کند شاید

    گره بگشاید این معما را.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


    در هفت شـهر رویـاهای من 
    خیـابانی هست در انتظار خوشبختی
    و کوچه ای اندر خم عشق
    و خانـه ای نقره ای درون مـه
    و پنجره ای کـه من و تو درون آن گم شده ایم.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)        


     

    عاشق شدم و رنج بردم

    شکست خوردم و از درد مردم

    خوشا بر من کـه عشق را تجربه کردم!

    "از دفتر هایکوواره های امـین"

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    شبیخون عشق را

    پیش بینی نمـی کردم هرگز

    روزگاری

    شـه زاده ای بودم و 

    خاکستر نشین گشته ام امرورز!

     

    سیلی آمد

    یـا کـه صاعقه ای زد

    نمـی دانم

    آتش زد و ویران کرد دل ما را

    مانده بر ویرانـه های دل،هنوز خاکستر درد

     

    ای عشق !

    ای عشق ویرانگر خونریز!

    آنچه تو کردی با دل من

    لشکر تاتار با هیچ قومـی نکرد

    هر ثانیـه

    شب یلدایی ست به منظور من و دل

    مـی گویم ای دل

    بر خیزیم از این راه !

    من مـی خواهم 

    دل رضا نمـی دهد اما

    مـی گوید ای دیوانـه 

    کجا رویم؟!

    هر جا رویم حل نمـی شود مشکل ما

    مشکل ما

    داغی ست کـه مانده بر دل ما

     

    بیـا ای دل ابری من

    دست سوی داور بریم

    در این شب های بارانی

    نظری کند شاید

    گره بگشاید این معما را.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

    Love ambush
    I do not anticipate ever
    Upon a Time
    I'll be born
    I've been living ash Amrvrz!
     
    Flood came
    Or that lightning struck
    I do not know
    Burned and destroyed our hearts
    Remained on the ruins of the heart, the pain still gray
     
    Of love!
    Bloody destructive love!
    What you did with my heart.
    Tatar was no ethnic divisions
    Every second
    Yldayy night for me and the heart is
    I Heart
    The rise of the way!
    I would
    But Dell does not R.
    Says crazy
    Where to go?
    Wherever we can not solve our problem
    Our problem
    That was hot on our hearts
     
    Come my heart my cloud
    We've shown the
    The rainy nights
    The comments may
    Node open the puzzle


    Poetry and fiction (Amin Forumad)

    مترجم : 

    Google Translate


    پاییز

    جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت 18:44 | نوشته ‌شده بـه دست امـین فرومدی | ( )

     

    پاییز

    وفادارترین فصل خداست

    حافظه ی خیس خیـابان های شـهر را

    همـیشـه همراهی مـی کند

    لعنتی ، هی مـی بارد و مـی بارد

    و هر سال

    عاشق تر از گذشته هایش

    گونـه ی سرخ درختان شـهر را مـی بوسد

    و لرزه مـی اندازد بـه اندام درختان

    و چقدر دلتنگ مـی شوند برگ های عاشق

    برای لمس تن زمـین

    که گاهی افتادن

    نتیجه ی عشق هست .

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع-وبلاگ ساحل آرامش


     

    اساساً درون طول تاریخ و در همـه ادیـان، نیـایش، دعا و و عبادت بر دو پایـه قرار دارد. یعنی تجلی دو نیـاز و دو احساس درون روح آدمـی است. یکی فقر، بـه معنای احتیـاج، بـه معنای نیـاز کـه انسان تشنـه و عطشناک کـه احساس کمبود دارد، هم چنانکه به منظور رفع نیـازهای دیگرش متوسل بـه این و آن مـی شود و یـا درون جستجوی مایحتاجش بـه تکاپو مـی افتد، نوعی از کمبودها را درون درون روح خود، یـا درون سرنوشت زندگی اش را نیز احساس کند. جلوه ی بیرونی این نیـاز، نیـایش است، و ریشـه ی نیـاز و نیـایش یکی است. 

    بنابراین نیـایش و دعا، گاه بـه عنوان درخواست چیزی هست که نیـایشگر بدان محتاج هست و ندارد. و گاه عالی تر از این مرحله هست و بـه عنوان تجلی عشق است. گرچه عشق را نیز مـی توان یکی از نیـازهای روح گفت، اما بـه خاطر اینکه خودش یک نیـاز کاملاً مستقل است، یک ماهیت مرموز و یک شعله اهورایی و الهی درون درون روح آدمـی هست و بیش از هر چیز درون زندگی آدم دست اندرکار هست و بیش از هر چیز درون نظر آدم مجهول است، درون نتیجه مستقل از نیـاز و فقر شمرده مـی شود. این عالی ترین نوع دعا و نیـایش است، نیـایش و دعائی کـه زائیده ی روح عاشق است: احساس عشق. 
    عشق چیست؟ صدها تعریف درباره ی عشق کرده اند، و مـی شود کرد، اما آنچه بـه نظر من بهترین و عمـیق ترین تعریف از عشق است، این هست که "عشق زائیده تنـهایی هست و تنـهایی نیز زائیده عشق است" تنـهایی، بـه معنای این نیست، کـه یک فرد بی باشد،ی درون پیرامونش نباشد. اگری پیوندی، کششی، انتظاری، و نیـاز پیوستگی و اتصالی درون درونش نداشته باشد، نسبت بـه هر چیزی، نسبت بـه هری، اگر منفرد و تک هم باشد، تنـها نیست. برعکسی کـه نیـاز چنین اتصال و پیوست و خویشاوندی ئی درون درونش حس مـی کند، و بعد احساس مـی کند از او جدا افتاده، بریده شده و تنـها مانده است، درون انبوه جمعیت نیز تنـهاست. چنین روحی کـه ممکن هست در آتش یک عشق زمـینی، و یـا درون آتش یک عشق ماورائی بسوزد و بگدازد، پرستش را و در عالی ترین شکلش نوعی از دعا و یـا نیـایش را بـه وجود مـی آورد، کـه بقول کارل "نیـایشی هست که زائیده ی عشق است." 

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


    عشق-امـین فرومدی

    یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ ساعت 3:36 | نوشته ‌شده بـه دست امـین فرومدی | ( )

     

    عشق 

    یک حرف هست و هزار حدیث

    با هزار زبان اگر بشنوی هنوز هم تازه است


    هر كه شد محرم دل درون حرم یـار بماند
    و آنكه این كار ندانست درون انكار بماند
    از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
    یـادگاری كه درون این گنبد دوار بماند
    (حافظ)

    1- عشق چیست؟
    موضوع بحث، عشق است، كه دریـایی هست بی‌كران، موضوعی كه هر چه درباره آن گفته آید، كم و ناچیز خواهد بود. چنان‌كه مولوی علیـه‌الرحمـه مـی‌گوید:

    هر چه گویم عشق را شرح و بیـان 
    چون بـه عشق آیم خجل باشم از آن

    به هر حال درون این بحث، طبعاً نخستین سوال حتما این باشد كه: عشق چیست؟ اكثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید معنی كرده‌اند. گویـا عشق از «عشقه» آمده هست كه گیـاهی است، چون بر درختی پیچد، آن را بخشكاند و خود سرسبز بماند.(1) از دیدگاه ماتریـالیستها، روانشناسان و پزشكان، عشق نوعی بیماری روانی هست كه از تمركز و مداومت بر یك تمایل و علاقه طبیعی، درون اثر گرایشـهای غریزی، پدید مـی‌آید، چنان‌كه افراط و خروج از حد اعتدال درون مورد هر یك از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است.

    اما از دیدگاه عرفا، عشق یك حقیقت و یك اصل اساسی و عینی هست ولیكن این حقیقت عینی بـه سادگی قابل تعریف نیست. این دشواری تعریف و تحدید بـه این دلیل هست كه:
    اولاً، عشق چنان‌كه گفتیم یك حقیقت عینی هست در نـهایت وسعت و عظمت، و لذا این حقیقت عظیم درون ذهن محدود ما نمـی‌گنجد و این تنـها عشق نیست، بلكه حقایق بزرگ دیگر نیز- از قبیل هستی، وحدت و غیره- درون ذهن ما نمـی‌گنجد. شعار اسلامـی ما، الله اكبر، بدین گونـه تفسیر شده هست كه خداوند بالاتر از آن هست كه درون وصف گنجد. چه وصف ما محصول ذهن ماست و ذهن ما فقط چیزهایی را درمـی‌یـابد و مـی‌تواند توصیف كند كه قابل انتقال بـه ذهن ما باشند و متأسفانـه، همـه چیز قابل انتقال بـه ذهن ما نیست. ما درون دو مورد كاملاً متضاد مجبوریم درون ذهن خود چیزی بسازیم چون از واقعیت، چیزی بـه ذهن ما نمـی‌آید و آن دو مورد عبارتند از:

    1- عدم
    2- وجود(2)

    در مورد اول، چیزی درون واقعیت وجود ندارد که تا به ذهن ما انتقال یـابد. درون مورد دوم آنچه هست عین واقعیت هست و درون متن خارج و واقعیت بودن برایش ذاتی هست و لذا این خاصیت ذاتی هرگز عوض نمـی‌شود و عینیت با ذهنیت نمـی‌سازد. از اینجاست كه درون نظام فكری اسلامـی، وقتی كه اصالت ماهیت جای خود را بـه اصالت وجود مـی‌دهد و در واقع یك اصل عرفانی بـه صورت یك اصل فلسفی پذیرفته مـی‌شود، ضرورت سیر و سلوك مطرح مـی‌گردد. چنان‌كه ملاصدرا سیر و سلوك را، درون كنار عقل و استدلال، ضروری و لازم دانسته است.(3)

    در نظام اصالت ماهیت، ذهن مـی‌تواند با ماهیتها ارتباط برقرار كند. اما درون نظام اصالت وجود، وجود یك امر واقعی و عینی بوده و هرگز قابل انتقال بـه ذهن نیست. درون نتیجه فقط با مفاهیم انتزاعی سر و كار خواهد داشت. طبعاً به منظور رسیدن بـه واقعیت، راه و روش دیگری حتما در پیش گرفت كه همان سیر و سلوك است. یعنی بـه جای تلاش به منظور انتقال واقعیت بـه ذهن حتما بكوشیم كه خود را بـه واقعیت برسانیم و به مرتبه اتصال و وحدت و فنا نایل آییم وگرنـه از تلاش ذهنی نتیجه‌ای نخواهیم گرفت.
    به عقل نازی حكیم که تا كی؟
    به فكرت این ره نمـی‌شود طی
    به كنـه ذاتش خرد برد پی
    اگر رسد خس بـه قعر دریـا

    بلی درون مواردی رابطه ذهن با واقعیت، بـه دلیل محدودیت ذهن و نامحدود و نامتناهی بودن واقعیت، رابطه خس و دریـاست. این نكته درون بیـان اعجازآمـیزی از امام باقر(ع) درباره خدا چنین مطرح شده است:
    "كل ما مـیز تموه باوهامكم، فی ادق معانیـه، مخلوق مصنوع مثلكم مردود الیكم."(4)
    ثانیـاً، همـیشـه مـیان "تجربه" و "تعبیر" فاصله هست. شما حوادث لذتبخش یـا دردآوری را كه تجربه كرده‌اید، هرگز نتوانسته‌اید چنان‌كه حتما و شاید بـه دیگران منتقل كنید. یعنی درون واقع نتوانسته‌اید از آن تجربه تعبیر رسا و كاملی داشته باشید. حافظ مـی‌گوید:

    من بـه گوش خود از دهانش دوش
    سخنانی شنیده‌ام كه مپرس!

    آن شنیدن به منظور حافظ یك تجربه هست كه بـه تعبیر درون نمـی‌گنجد. عین‌القضات مـیان علم معمولی و معرفت شـهودی این فرق را مطرح مـی‌كند كه حقایق قلمرو عقل و علم با زبان قابل بیـان هستند و به اصطلاح تعبیرپذیرند، اما حقایق قلمرو تجربه بـه بیـان درنمـی‌آیند.(5) و از اینجاست كه مولوی مـی‌گوید:

    گرچه تفسیر زبان روشنگر است 
    لیك عشق بی‌زبان روشن‌تر است

    و اگر بكوشیم تجربه‌های بزرگ را بـه مرحله تعبیر بیـاوریم، تنـها از راه تشبیـه و تمثیل و اشاره و ایما ممكن هست و لذا حقایق قرآنی را درون قالب الفاظ، مثلی مـی‌دانند از آن حقایق والا كه با قبول تنزلات مختلف و متعدد، بـه مرحله‌ای رسیده كه درون قالب الفاظ چنان ادا شده كه درون گوش انسان معمولی جا داشته باشد. اما این مراتب بـه هم پیوسته‌اند و انسانـها با طی مراتب تكاملی درون مسیر معرفت مـی‌توانند از این ظاهر بـه آن باطن و بلكه باطنـها دست یـابند و همـین نكته اساس تفسیر و تأویل آیـات قرآن كریم است. اما پیش از سیر درون مدارج كمال نباید انتظار درك حقایق والا را داشته باشیم. با توجه بـه نكات مذكور، تعریف عشق مشكل و دشوار هست ولیكن خوشبختانـه حقیقتهای بزرگ كه درون تعریف و تحدید نمـی‌گنجند غیرقابل شناخت نیستند. بلكه این حقایق والا، از هر چیز دیگر روشن‌تر و آشكارترند و هر كسی كه بخواهد، مستقیماً مـی‌تواند با آن حقایق ارتباط برقرار كند اما بی‌واسطه، نـه با واسطه كه:

    آفتاب آمد دلیل آفتاب
    گر دلیلت حتما از وی رخ متاب

    و عشق هم آن حقیقت والایی هست كه از سودایش هیچ سری خالی نیست و چنان‌كه خواهد آمد، یك حقیقت جاری و ساری درون نظام هستی هست و نیـازی نیست كه عشق را با غیر عشق بشناسیم كه حقیقت عشق، همچون حقیقت هستی، بـه ما از رگ گردن نزدیكتر است. بـه همـین دلیل انتظار نداریم كه با مفاهیم ذهنی درباره حقیقت عشق، مشكلی را آسان كنیم یـا مجهولی را معلوم سازیم كه این درون حقیقت با نور شمع بـه جستجوی خورشید رفتن است.

    2- نقش عشق درون عرفان اسلامـی:
    عشق درون عرفان اسلامـی، از جهات مختلف، بـه عنوان یك اصل، مورد توجه قرار مـی‌گیرد كه اهم آنـها عبارتند از:

    الف- نقش عشق درون آفرینش:
    از دیرباز مـیان متفكران این سوال مطرح هست كه انگیزه آفرینش چیست؟ جمعی درون آفرینش جهان به منظور خدا انگیزه و اهی عنوان كرده‌اند و جمعی داشتن غرض و انگیزه را نشان نقص و نیـاز دانسته و خداوند را برتر از آن مـی‌دانند كه درون آفرینش غرض و هدفی را دنبال كند.
    عرفا، درون مقابل این پرسش، عشق را مطرح مـی‌كنند و همچون حافظ برآنند كه: 
    طفیل هستی عشقند آدمـی و پری...
    از نظر عرفا، جهان به منظور آن بـه وجود آمده كه مظهر و جلوه‌گاه حق بوده باشد. درون یك حدیث قدسی آمده كه حضرت داوود(ع) سبب آفرینش را از خداوند پرسید. حضرت حق درون پاسخ فرمود: «كنتُ كنزاً مخفیـاً لااُعرفُ فاحببتُ انْ اُعرف فخلقتُ الخلقَ لكی اعرف.»(6)
    پس جهان بر این اساس بوجود آمده كه حضرت حق خواسته جمال خویش را بـه جلوه درآورد. این نكته را جامـی با بیـان لطیفی چنین مـی‌سراید:

    در آن خلوت كه هستی بی‌نشان بود 
    به كنج نیستی عالم نـهان بود
    وجودی بود از نقش دویی دور 
    ز گفتگوی مایی و تویی دور
    "جمالی" مطلق از قید مظاهر 
    به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
    دلارا شاهدی درون حجله غیب 
    مبرا ذات او از تهمت عیب...
    رخش ساده ز هر خطی و خالی 
    ندیده هیچ چشمـی زو خیـالی
    نوای دلبری با خویش مـی‌ساخت 
    قمار عشقی با خویش مـی‌باخت
    ولی زان جا كه حكم خوبرویی است 
    ز پرده خوبرو درون تنگ خویی است
    نكورو تاب مستوری ندارد 
    چو درون بندی سر از روزن برآرد...
    چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست 
    نخست این از «حسن» ازل خاست
    برون زد خیمـه ز اقلیم تقدس 
    تجلی كرد بر آفاق و انفس...
    ز هر آیینـه‌ای بنمود رویی 
    به هر جا خاست از وی گفتگویی...
    ز ذرات جهان آیینـه‌ها ساخت 
    ز روی خود بـه هر یك عكس انداخت...
    "جمال" اوست هر جا جلوه كرده 
    ز معشوقان عالم بسته پرده...
    به هر پرده كه بینی پردگی اوست 
    قضا جنبان هر دلبردگی اوست...
    دلی كان عاشق خوبان دلجوست 
    اگر داند وگرنی عاشق اوست(7)

    جمال حضرت حق درون آینـه حضرات پنجگانـه- كه عبارتند از: عالم اعیـان ثابته، جبروت، ملكوت، ملك و انسان كامل- جلوه كرده و در هر موجودی، بـه نسبت مرتبه وجودی آن، برخی از اسماء و صفات الهی جلوه‌گر و نمایـان شده است. مظهر كامل آن معشوق، وجود انسان كامل هست كه خلیفه اوست درون جهان آفرینش، و آینـه تمام‌نمای اسماء و صفاتش، و شاید حدیث «خلق الله آدم علی صورته» اشاره بـه این نكته باشد.(8)

    ب- عشق درون بازگشت:
    عرفا عشق را درون بازگشت هم مطرح مـی‌كنند، بـه این معنا كه این عشق از ذات حق بـه سراسر هستی سرایت مـی‌كند. البته عشق حق درون مرحله اول بـه ذات خویش هست و چون معلول لازم ذات علت است، بعد به تبع ذات، مورد عشق و علاقه حق قرار مـی‌گیرد. بعد خدا آفریدگان را دوست مـی‌دارد و از این طرف نیز هر موجودی عاشق كمال خویش است. بنابراین، درون سلسله نظام هستی چنان‌كه درون قوس نزول عشق از بالا بـه پایین درون جریـان است، از آن جهت كه هر مرتبه پایین اثر مرتبه بالاست، درون قوس صعود هم هر مرتبه‌ای از وجود، عاشق و طالب مرتبه بالاتر از خویش هست چون كمال اوست، و چون بالاترین مرتبه هستی، ذات حضرت حق هست پس معشوق حقیقی سلسله هستی، ذات مقدس اوست.(9) همـین عشق بـه كمال و عشق بـه اصل خویش، انگیزه و محرك نیرومند همـه ذرات جهان از جمله انسان بـه سوی حضرت حق است.

    هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    و این عشق، چنان‌كه گذشت، یك عشق دو سره هست كه: «یحبهم و یحبونـه.»(10)

    ج- عشق درون پرستش:
    عرفا با گروههای فكری دیگر، درون روش شناخت و ابزار شناخت فرق دارند بـه این معنا كه درون كنار عقل، بصیرت را مطرح مـی‌كنند و رسیدن بـه بصیرت و معرفت را نتیجه مجاهده و ریـاضت مـی‌شمارند. اما درون جنبه عبادت و پرستش نیز خود را از عابدان و زاهدان، درون چگونگی و اه عبادت، جدا مـی‌دانند. اینان عابدان و زاهدان را سوداگرانی مـی‌شمارند كه عبادت را بـه خاطر اجر و پاداش، انجام مـی‌دهند با این تفاوت كه عابدان، هم دنیـا را مـی‌خواهند و هم آخرت را و زاهدان از دنیـا چشم مـی‌پوشند و تنـها آخرت را مـی‌خواهند. اما عارفان، خدا را نـه بـه خاطر دنیـا و آخرت بلكه بدان جهت مـی‌پرستند كه او را دوست مـی‌دارند. چنان‌كه از مولای متقیـان علی(ع) نقل شده كه: «ما عبدتك خوفاً من نارك و لا طمعاً فی جنتك لكن وجدتك اهلاً للعبادة فعبدتك.»(11)
    در متون عرفانی هم از رابعه نقل هست كه مـی‌گفت:
    «الهی، ما را از دنیـا هر چه قسمت كرده‌ای، بـه دشمنان خود ده. و هر چه از آخرت قسمت كرده‌ای، بـه دوستان خود ده، كه مرا تو بسی.
    خداوندا، اگر تو را از بیم دوزخ مـی‌پرستیم، درون دوزخم بسوز و اگر بـه امـید بهشت مـی‌پرستیم، بر من حرام گردان. و اگر تو را به منظور تو مـی‌پرستیم، جمال باقی دریغ مدار.»(12)

    د- عشق درون رابطه با دیگران:
    از آنجا كه عرفا ذات حضرت حق را معشوق حقیقی مـی‌دانند و آفرینش را جلوه‌گاه و مظهر آن معشوق، طبعاً همـه جهان و جهانیـان را دوست خواهند داشت. چنان‌كه سعدی مـی‌گوید:
    به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست 
    عاشقم بر همـه عالم كه همـه عالم از اوست
    و اگر بیشتر دقیق شویم از دیدگاه عرفا همـه عالم «او» ست، نـه «از او» چنان‌كه جامـی گوید:
    تو را ز دوست بگویم حكایتی بی‌پوست 
    همـه ازوست وگر نیك بنگری همـه اوست(14)

    3- نكته‌هایی درون رابطه با عشق:

    الف- سریـان و عمومـیت عشق:
    ابن‌سینا عشق را یك حقیقت فراگیر نسبت بـه همـه موجودات جهان، از جواهر و اعراض و بسائط و مركبات، مـی‌داند و عشق را بر این اساس توجیـه مـی‌كند كه «خیر» معشوق بالذات هست و درون موجودات همـین عشق ذاتی بـه كمال، عامل طلب كمال هست پیش از یـافتن كمال، و سبب حفظ آن كمال هست پس از یـافتن و رسیدن بـه آن.(14) بعد همـه موجودات از عشق بهره‌ای دارند و این عشق به منظور آنان ذاتی است.

    ملاصدرا با نقل بیـان ابن‌سینا و تحسین آن، اظهار مـی‌دارد كه بیـان خودش درون تحلیل سریـان و عمومـیت عشق، كاملتر هست و آن اینكه بر اساس مكتب وحدت وجود، وجود یك حقیقت هست با مراتب متفاوت از لحاظ نقصان و كمال، و وجود ذاتاً خیر است. بعد هر موجودی ذاتاً عاشق ذات و كمالات ذات خویش هست چون خیر و كمال، معشوق بالذات هست و چون ذات هر علت، كمال معلول خویش هست و چون هر معلولی از لوازم كمال علت است، بعد هر علتی نسبت بـه معلول خود، و هر معلولی نسبت بـه علت خویش، عشق خواهد داشت.(15)

    ب- عشق و اختیـار:
    ابن‌سینا عشق را طوری مطرح مـی‌كند كه آزادی و ادراك را شرط نمـی‌داند. او عشق را بـه طبیعی و اختیـاری تقسیم مـی‌كند.(16) اما صدرالمتألهین عشق را بـه دور از حیـات و شعور قابل تحقق نمـی‌داند و اگر كسی كلمـه عشق را درون موجودات بی‌جان و بی‌شعور بـه كار برد، بـه عنوان تشبیـه و مجاز خواهد بود.(17)

    مرحوم طباطبایی درون حاشیـه همـین قسمت از اظهارات ملاصدرا مـی‌گویند: درون سریـان عشق حیـات و شعور شرط نیست و چون درون حقیقت، عشق همان وابستگی مراتب وجود بـه یكدیگر هست بنابراین، علم و شعور از مفهوم عشق خارجند. اگرچه از دیدگاه عده‌ای هرگز عشق از شعور جدا نبوده باشد.(18)

    در اینجا تذكر چند نكته را لازم مـی‌دانم. یكی اینكه درون صورتی كه عشق را ذاتی بدانیم، دیگر مطرح كردن شرط شعور و حیـات لازم نخواهد بود و عملاً هم عشق با عقل و انتخاب و اختیـار چندان سازگار نیست. و دیگر اینكه از دیدگاه عرفا، حیـات و شعور هم، درون سراسر عالم هستی جریـان دارد و این شعور و حیـات یك امر نسبی هست كه تابع مـیزان كمال موجودات است. بـه این معنا كه هرچه موجود كامل‌تر باشد، آگاهی بیشتر هست به موضوع عمومـیت حیـات و شعور. درون قرآن كریم و احادیث و اخبار هم اشاره شده و ملاصدرا و عرفا هم بر این مطلب تأكید دارند(19) چنانكه مولوی مـی‌گوید:

    گر تو را از غیب چشمـی باز شد
    با تو ذرات جهان همراز شد
    ما سمـیعیم و بصیریم و هشیم
    با شما نامحرمان ما خامشیم

    بر این اساس، شرط شعور و حیـات هم منافاتی با سریـان عشق ندارد.

    ج- عشق حقیقی و مجازی:
    چون عشق بر اساس كمال است، بعد معشوق حقیقی همان كمال مطلق خواهد بود. اما درون سریـان عشق، درون قوس نزول و صعود، طبعاً عشق هم دارای مراتب و درجات شده و عاشقها و معشوقها هم متفاوت خواهند بود و عشق به منظور هر موجودی نسبت بـه كمال آن موجود جلوه‌گر مـی‌شود. اما از آنجا كه هر كمالی نسبت بـه كمال بالاتر از خویش ناقص است، عشق درون هر مرتبه‌ای بـه مرتبه بالاتر از آن تعلق خواهد گرفت و چون بالاترین مرتبه كمال، كمال حضرت حق هست پس معشوق حقیقی، ذات حضرت حق بوده و عشق حقیقی عشق بـه ذات او خواهد بود و بقیـه عشقها و معشوقها بـه صورت مجازی و واسطه مطرح خواهند شد.(20)

    د- غزالی و عشق:
    امام محمد غزالی عشق را یك اصل اساسی مـی‌داند و تمام درجات و مقامات را یـا مقدمـه عشق مـی‌داند یـا نتیجه آن. و عشق را مشروط بـه معرفت و ادراك دانسته و انگیزه عشق را چند چیز مـی‌داند كه عبارتند از: حب نفس و علاقه انسان بـه خویش و محبت و علاقه انسان بـه كسی كه بـه او نیكی كند و علاقه بـه نیكان بـه طور مطلق و علاقه بـه زیبایی بـه خاطر زیبایی و علاقه بـه موجودات مناسب و مشابه با خویش. بعد انگیزه محبت این چند چیز است. سپس نتیجه مـی‌گیرد كه این انگیزه‌ها درون مورد خدا از هر محبوب و معشوق دیگری بیشتر است، بعد معشوق و معبود حقیقی، ذات حضرت حق هست و بس.(21)

    ه‍- عشق و شوق و اشتیـاق:
    چنان‌كه گفتیم، عشق بـه كمال درون موجودات یك حقیقت ذاتی و عمومـی است. این كمال اگر بالقوه باشد، عشق با شوق همراه خواهد بود و اگر بالفعل بوده باشد، درون آن صورت عشق بدون شوق خواهد بود. با این لحاظ درون جهان ماده، كه كمال موجودات هرگز صورت فعلیت كامل پیدا نمـی‌كند، عشقها همـیشـه همراه با درد و رنج عاشق خواهد شد. بعد در جهان ماده عشق همـیشـه با درد و رنج همراه است.

    بنابراین، شوق مانند عشق عمومـیت و سریـان نخواهد داشت.(22)

    و اما اشتیـاق عبارت هست از: حالتی كه بعد از وصول بـه معشوق حاصل مـی‌شود. درون صورتی كه شوق، بـه پیش از وصول مربوط هست و این اشتیـاق عبارت هست از تلاش عاشق به منظور رسیدن بـه نـهایت اتحاد و فنا درون معشوق. و لذا عرفای بزرگ گفته‌اند: «شوق با دیدار خاموش مـی‌شود، اما اشتیـاق فزونی مـی‌گیرد.»(23)

    و- آثار عشق مجازی:
    چنان‌كه گفتیم، عشق درون غیر معشوق حقیقی عشق مجازی است. و عشقهای مجازی، كه نمونـه عمده آن عشق بـه زیباییـها و زیبارویـان است، درون نظام هستی یك امر ضروری و ذاتی است. اما ببینیم این موضوع، یعنی عشق مجازی، چه نقش و اثری مـی‌تواند داشته باشد. عرفا به منظور عشق مجازی آثار زیر را مطرح مـی‌كنند:

    1- عشق یك بشارت است: 
    از آنجا كه انسان موجودی هست با تركیب مادی و معنوی، با نیمـی از فرشته و نیمـی از حیوان، طبعاً وجودش تحت تأثیر گرایشـهای متضاد و مختلفی خواهد بود:

    جان گشاید سوی بالا بالها
    در زده تن درون زمـین چنگالها

    در اینجاست كه اگر نشانـه‌هایی از عشق بـه كمال و جمال درون او مشاهده شود، بشارتی هست از حركت او بـه سوی كمال و بش از جهان ماده. از اینجاست كه عرفا درون عشق بـه زیبارویـان، عفت را مطرح مـی‌كنند. یعنی عشقی كه درون آن بـه تعبیر ابن‌سینا شمایل معشوق حاكم باشد نـه سلطه .(24)
    و لذا عرفا توجه بـه زیباییـها را مـی‌ستایند و بی‌توجهی نسبت بـه آنـها را نكوهش مـی‌كنند. چنان‌كه شیخ بهایی مـی‌گوید:

    كل من لم یعشق الوجه الحسن
    قرّب الجلّ الیـه و الرّسن!
    یعنی هر كس را نباشد عشق یـار
    بهر او پالان و افساری بیـار!(25)

    2- عشق بـه عنوان یك رهبر و راهنما:
    از آنجا كه ادراكها، لذتها و عشقها نسبت بـه مراتب وجود از لحاظ كمال و نقص متفاوتند لذا هر مرتبه‌ای از وجود، بـه نخستین مرتبه بالاتر از خویش بهتر و بیشتر متوجه شده و طالب آن مرتبه مـی‌شود و پس از وصول بـه آن مرتبه طالب و عاشق مرتبه بعدی مـی‌گردد. و همـین‌طور درون مدارج و مراتب كمال بـه سوی معشوق حقیقی پیش رفته، بـه آن مقصد اعلی و كمال مطلق نزدیكتر مـی‌شود و از این لحاظ هست كه گفته‌اند: «المجاز قنطرة الحقیقة.»(26)

    3- عشق مجازی عامل تمرین به منظور تحمل زحمات عشق:
    به اقرار همـه عرفا، عشق با مشكلات و رنج و درد طاقت‌فرسایی همراه هست كه سراپا آتش هست و آتش‌افروز. بسا مردان كه درون نیمـه راه سلوك، بـه خاطر همـین مشقات و دشواریـها، از راه وامانده و به مقصد نرسیده‌اند. تصویری از این مشكلات را درون سفر مرغان درون «منطق‌الطیر» عطار مـی‌توان مشاهده كرد. از این روی، عرفا عشق مجازی را یك تمرین به منظور تحمل عشق حقیقی مـی‌دانند. چنان‌كه اشتغال انبیـا بـه شغل شبانی تمرینی بود به منظور تحمل مسئولیتهای بزرگتر. عین‌القضات مـی‌گوید: 
    «عشق لیلی را یك چندی از نـهاد مجنون مركبی ساختند که تا پخته عشق لیلی شود، آنگاه بار كشیدن عشق الله را قبول توان كردن.»(27)

    غازیـان طفل خویش را پیوست 
    تیغ چوبین از آن دهند بـه دست
    تا چو آن طفل مرد كار شود 
    تیغ چوبینش ذوالفقار شود(28)

    4- عشق مجازی عامل فهم زبان عرفا:
    بی‌تردید، عرفای اسلام به منظور طرح مسائل عشق حقیقی از عشق مجازی و مسائل آن بهره گرفته‌اند. بـه تعبیر مولوی «سرّ دلبران» را درون «حدیث دیگران» گفته‌اند. بنابراین، عشق مجازی درون فهم مسائل عشق حقیقی مـی‌تواند عامل مؤثری بوده باشد.

    ز- دو مرحله‌ی عشق مجازی: 
    عشق مجازی درون دو مرحله‌ی سیر و سلوك عرفانی مطرح مـی‌شود: یكی درون آغاز سلوك و دیگری درون پایـان سلوك. درون آغاز سلوك، چنان‌كه گفتیم، عشق مجازی یك بشارت و یك عامل جذبه و كشش گام بـه گام عاشق بـه سوی معشوق حقیقی هست و اما درون نـهایت سلوك، عبارت هست از عشق عارف بـه تمامـی موجودات جهان بـه عنوان آثار معشوق و جلوه‌های معشوق. و از اینجاست كه چنین عشقی را هم به منظور مبتدیـان جایز مـی‌دانند– كه درون مبتدیـان نشانـه حركت و آغاز سیر و سلوك معنوی است– و هم به منظور كاملان– كه درون كاملان هم نشانـه كمال است.(29)

    ح- مشروعیت عشق:
    از دیرباز مـیان علما و عرفا درون مورد عشق اختلاف نظر وجود داشته است. جمعی آن را مذموم و ناپسند دانسته و نتیجه شـهوات حیوانی یـا نوعی جنون و بیماری روانی بـه شمار آورده‌اند و جمعی آن را ستوده و از فضایل انسانی شمرده‌اند. گروهی كاربرد كلمـه عشق را درون رابطه با خدا و خلق ممنوع دانسته و جمعی دیگر آن را، بـه استناد آیـات و روایـاتی، جایز شمرده‌اند.(30) ملاصدرا عشق را، از آن جهت كه درون نفوس ملتهای مختلف بـه صورت طبیعی و فطری وجود دارد، یك امر الهی دانسته كه حتماً بـه خاطر مصلحتی و هدفی درون وجود انسانـها نـهاده شده است.(31) و اما عرفا، علاوه بر تأییدات حاصل از كشف و شـهود، بـه دلالتهایی از قرآن و حدیث هم استناد مـی‌كنند. شیخ روزبهان بقلی این نكته را گواهی بر تأیید عشق مـی‌داند كه خدای تعالی قصه یوسف و زلیخا را «احسن القصص» نامـیده است.(32) بعد از آن روایـات متعددی را درون تأیید مطلب مطرح مـی‌كند.(33)

    ط- تصعید عشق:
    عرفا عشق مجازی را درون بدایت وسیله سیر و ترقی گام بـه گام مـی‌دانند و چنان‌كه گفتیم، مجاز را بـه عنوان پلی بـه سوی حقیقت ارزیـابی مـی‌كنند. از این نكته نتیجه مـی‌گیریم كه توقف درون عشق مجازی روا نبوده، بلكه عارف حتما از معشوقهای مجازی دست برداشته، ابراهیم‌وار، فریـاد «لااحب الافلین» برآورد و اگر عارفی درون عشق مجازی متوقف بماند، درون حقیقت نوعی بیماری خواهد بود. چنان‌كه شمس تبریزی بـه اوحدالدین كرمانی كه عشق مجازی خویش را این‌گونـه توجیـه مـی‌كرد كه: «ماه را درون آب طشت مـی‌بینم»، گفت: «اگر درون گردن دمبل نداری، چرا بر آسمانش نمـی‌بینی؟»(مناقب‌العارفین4/27)

    مولوی مـی‌گوید:

    زین قدحهای صور كم باش مست
    تا نباشی بت‌تراش و بت‌پرست
    عشق آن زنده گزین كو باقی است
    وز جان فزایت ساقی است
    هر چه جز عشق خدای احسن است
    گر شكر خوارسیت، آن جان كندن است
    عشقهایی كز پی رنگی بود
    عشق نبود عاقبت ننگی بود

    ی- ذوق حضور:
    چنان‌كه ابن‌فارض قصیده گرانقدر «تائیـه»اش را با این نكته آغاز مـی‌كند كه: «من جام عشق را از دست چشمانم نوشیدم»(34) همـه عرفا بر نقش دیدار درون پیدایش عشق تأكید دارند كه بـه قول باباطاهر: «هرآنچه دیده بیند دل كند یـاد.»

    ین دیدار و حضور بعد از پیدایش عشق نیز همچنان ارزش خود را حفظ مـی‌كند. بـه نظر مـی‌رسد كه انسان بـه هیچ‌یك از قوای ادراكی خویش بـه اندازه چشمش اطمـینان ندارد. این نكته را درون جریـان حضرت ابراهیم(ع) كه درخواست كرد که تا چگونگی زنده كردن مردگان را بـه چشم خود ببیند(35) و نیز درون جریـان درخواست دیدار حضرت موسی(36) درون كوه طور آشكارا مشاهده مـی‌كنیم. بـه نظر نگارنده این ذوق حضور و علاقه بـه دیدار انسانـها درون رواج دو مكتب مؤثر بوده است:
    1- مكتبهای بت‌پرستی و مظهر پرستی
    2- عرفان و تصوف. 
    در مورد اول انسانـها چون هنوز بـه معشوق حقیقی دست نیـافته‌اند غم فراق را با توجه بـه مظاهر و نشانـه‌ها تسكین داده‌اند كه:

    نقش تو اگر نـه درون مقابل بودی 
    كارم ز غم فراق مشكل بودی
    دل با تو و دیده از جمالت محروم 
    ای كاش كه دیده نیز با دل بودی

    و درون مورد دوم مـی‌توان گفت كه یكی از علل رواج و گسترش عرفان، همان وعده دیدار معشوق هست كه درون عرفان، انسان نـه بـه خانـه بلكه بـه صاحب خانـه مـی‌رسد.

    ك- نكته‌ای از ابن‌عربی:
    بدون شك، ابن‌عربی بزرگترین شخصیت عرفان اسلامـی هست و ابداعات و ابتكارات وی درون عرفان غیرقابل تردید است. بعد چه بهتر كه این مقال را با سخنی از وی بـه پایـان بریم.
    ابن‌عربی علاوه بر رسالات و كتب مختلف خویش درون جلد دوم «فتوحات مكیـه»(ص362-319) بحث مفصلی دارد درباره عشق، و تحلیلهای جالبی كه مطرح كردن آنـها درون این مختصر نمـی‌گنجد. تنـها بـه ذكر نكته‌ای اكتفا مـی‌كنیم و آن اینكه تعلق عشق، بـه معدوم هست نـه بـه موجود. و این اشتباه و غلط هست كه موجود را معشوق بدانیم، بلكه موجود را همـیشـه بـه عنوان مظهری از معشوق حقیقی حتما در نظر گرفت و حتی گاهی خیـالی از موجود بـه عنوان معشوق یـا مظهر معشوق مطرح مـی‌شود.(37) چنان‌كه آنچه درون ذهن مجنون بود، خیـالی از «لیلا» بود كه شاید چندان هم با واقعیت مطابق نبود. و شاید عامل تفاوت دید مجنون با دیگران همـین صورت خیـالی لیلا باشد كه تنـها درون ذهن مجنون بود و لذا دیگران «مو» مـی‌دیدند و مجنون «پیچش مو»!

    مولوی مـی‌گوید:

    ز تو هر هدیـه كه بردم بـه خیـال تو سپردم 
    كه خیـال شكرینت فر و سیمای تو دارد

    به هر حال:

    به پایـان آمد این دفتر حكایت همچنان باقی 
    به صد دفتر نشاید گفت وصف‌الحال مشتاقی

    و پایـان سخن این دعای عین‌القضات باشد كه:

    در عالم پیر هر كجا برنایی است
    عاشق بادا كه عشق خوش سودایی است!

    یـادداشتها:
    1. لغتنامـه دهخدا.
    2. نـهایة الحكمـه، مرحوم طباطبایی، ص227(مرحله11، فصل10).
    3. مقدمـه «اسفار» و كتاب «المبدأ و المعاد»، ص278.
    4. هرچه با وهم خود، درون دقیق‌ترین معنی، تصور كنید، ساخته و پرداخته خود شماست و به خودتان بازمـی‌گردد.(وافی فیض كاشانی، ج1، ص88)
    5. زبدة‌الحقایق، ص67.
    6. گنج نـهانی بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، بعد آفریدگان را آف که تا شناخته شوم.
    7. مقدمـه یوسف و زلیخا.
    8. «صحیح بخاری»، ج4، ص56، و «جامع صغیر»، ج2، ص4.
    9. مراجعه شود بـه اسفار ملاصدرا، چاپ جدید، ج7، ص158 بـه بعد.
    10. سوره 5، آیـه54: خدا ایشان را دوست مـی‌دارد و ایشان نیز خدا را.
    11. وافی فیض، ج3، ص70: تو را نـه از بیم دوزخ، و نـه بـه طمع بهشت مـی‌پرستم، بلكه از آن جهت كه
    شایسته پرستش هستی مـی‌پرستمت.
    12. تذكرة‌الاولیـا، ج1، ص73.
    13. اشعة‌اللمعات، ص72.
    14. «رساله عشق» ابن‌سینا، فصل1و2.
    15. «الاسفارالاربعة» چاپ جدید، ج7، ص158 بـه بعد.
    16. رساله عشق، فصل چهارم.
    17. اسفار، ج7، ص152.
    18. مدرك پیشین، ص153.
    19. مدرك پیشین.
    20. رساله عشق ابن‌سینا، فصل 6 و اسفار ملاصدرا، ج7، ص160 بـه بعد.
    21. «احیـاء علوم‌الدین»، ج4، ص294 بـه بعد.
    22. اسفار، ج7، ص150.
    23. «مشارق‌الدّراری»، شرح تائیـه ابن‌فارض، اثر: فرغانی، چاپ انجمن فلسفه، ص107.
    24. «اشارات و تنبیـهات»، نمط نـهم.
    25. «نان و حلوا»، اثر شیخ بهایی.
    26. مجاز پلی هست برای عبور بـه حقیقت.
    27. «تمـهیدات»، ص105.
    28. سنایی.
    29. «تاریخ تصوف»، غنی، ص585.
    30. اسفار، ج7، ص171 و احیـاء، ج4، ص294.
    31. اسفار، ج7، ص172.
    32. قرآن كریم، سوره یوسف، آیـه3.
    33. «عبهرالعاشقین»، ص12-8 و 22-18.
    34. «سقتنی حمـیا الحب راحة مقلتی»، مشارق‌الدراری، ص81.
    35. قرآن كریم، سوره بقره، آیـه260.
    36. سوره اعراف، آیـه143.
    37. «فتوحات»، ج2، ص337

     شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع-مرکز تعلیمات اسلامـی واشنگتن


    روزی کـه ما
    همدل و همداستان شدیم
    آن روز بارانی ماندگار
    شـهر سرشار از تنفس آبی حیـات شد
    آسمان 
    سفره دلش را گسترد
    و زمـین 
    پر از شوق پرواز و نسیم کبوتر شد
    روزی کـه خدا 
    مـهمان دل های همدلان شد
    دل های عاشقی که 
    به انسان فراموشکار و ستمکار
    معنای دوست داشتن و کرامت را آموخت
    و بـه خود خواهان
    معنای مـهربانی را
    وبه دست های بسته
    معنای وسعت سخاوت را
    و بـه های خسته
    معنای انصاف و مروت را
    و بـه حاکمان این عصر 
    معنای ارزشمند عدالت را

    چه شوری!چه شورشی
    چه سوری!چه همـهمـه ای!
    چه ولوله ای!
    خیـابان ها سرزنده ازآهنگ همبستگی،باران رحمت بود
    کوچه ها
    با نوای رفاقت کوک شد
    و خانـه ها 
    موسیقی دلنواز محبت مـی سرود
    درد 
    فقر 
    فحشا
    و ستم 
    ریشـه کن شد
    آرامش
    امنیت 
    صلح
    و عدالت پا گرفت
    یک رویـای ممکن
    خوشبختی را
    به پسران افسرده روزگار
    و ان دلمرده چشم انتظار سپرد
    هر چه بود یک روز دوست داشتنی درون تاریخ بشر بود
    یک آرزوی شکوهمند 
    تحقق یـافت درون شعر "امـین"
    یک خاطره ی فراموش نشدنی
    در جغرافیـای جمـهوری زمـین
    پرچم سبز چنین روزی
    بر فراز چادر مسافر نورست
    وقوع این حماسه عشق
    در دست های پر طراوت رویـای ماست
    اگر کـه ما بخواهیم و اراده کنیم
    بسم الله!

    فروردین نودودو - امـین

    شعر و داستان(امـین فرومدی)



    زندگی خالی نیست
    مـهربانی هست،سیب هست،ایمان هست 
    آری که تا شقایق هست زندگی حتما کرد  
    سهراب سپهری

     

    روزی خواهم آمد و پیـامـی خواهم آورد...
    خواهم آمد گل یـاسی بـه گدا خواهم داد 
    زن زیبای جذامـی را گوشواری دیگر خواهم بخشید 
    کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
    هر چه دشنام ازخواهم برچید 
    هر چه دیوار از جا خواهم برکند 
    رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند 
    ابر را پاره خواهم کرد 
    من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایـه ها را با آب ،شاخه ها را با باد 
    و بـه هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمـه زنجره ها 
    بادبادک ها بـه هوا خواهم برد 
    گلدان ها آب خواهم داد ...
    خواهم آمد ،سر هر دیواری مـیخکی خواهم کاشت 
    پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند 
    هر کلاغی را کاجی خواهم داد 
    مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک 
    آشتی خواهم داد 
    آشنا خواهم کرد 
    راه خواهم رفت 
    نور خواهم خورد 

     خواهم داشت سهراب سپهری

     

     

    دنگ..،دنگ..
    ساعت گیج زمان درون شب عمر
    مـی زند پی درون پی زنگ.
    زهر این فکر کـه این دم گذر است
    مـی شود نقش بـه دیوار رگ هستی من...
    لحظه ها مـی گذرد
    آنچه بگذشت ، نمـی آید باز
    قصه ای هست کـه هرگز دیگر
    نتواند شد آغاز... سهراب سپهری

     

    هر کـه با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری

     

    باید امشب بروم 
    من کـه از بازترین پنجره با مردم این ناحیـه صحبت کردم 
    حرفی از جنس زمان نشنیدم 
    هیچ چشمـی عاشقانـه بـه زمـین خیره نبود 
    کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد 
    هیچ زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری

     

    چرا مردم نمـی دانند 
    که لادن اتفاقی نیست 
    نمـی دانند درون چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز هست ؟
    چرا مردم نمـی دانند 
    که درون گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری

     

    هر کجا هستم باشم 
    آسمان مال من است 
    پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمـین مال من است 
    چه اهمـیت دارد 
    گاه اگر مـی رویند 
    قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری

     

    من نمـی دانم کـه چرا مـی گویند : اسب حیوان نجیبی هست کبوتر زیباست 
    و چرا درون قفس هیچی کرنیست 
    گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد 
    چشم ها را حتما شست جور دیگر حتما دید 
    واژه ها را حتما شست ... سهراب سپهری

     

    چترها را حتما بست 
    زیر باران حتما رفت 
    فکر را خاطره را زیر باران حتما برد
    با همـه مردم شـهر زیر باران حتما رفت 
    دوست را زیر باران حتما برد 
    عشق را زیر باران حتما جست 
     زیر باران حتما با زن خوابید 
    زیر باران حتما بازی کرد 
    زیر باران حتما چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
     زندگی تر شدن پی درون پی 
    زندگی آب تنی درون حوضچه "اکنون" است 
    رخت ها را یم 
    آب درون یک قدمـی هست ... سهراب سپهری

     

    من از بازترین پنجره با مردم این ناحیـه صحبت کردم
    حرفی از جنس زمان نشنیدم!
    هیچ چشمـی عاشقانـه بـه زمـین خیره نبود.
    کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
    هیچزاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
    من بـه اندازه ی یک ابر دلم مـیگیرد
    .....
    و شبی از شبها
    مردی از من پرسید
    تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

    باید امشب بروم
    باید امشب چمدانی را
    که بـه اندازه ی پیراهن تنـهایی من جا دارد بردارم
    و بـه سمتی بروم
    که درختان حماسی پیداست
    رو بـه ان وسعت بی واژه کـه همواره مرا مـی خواند
    یـه نفر باز صدا زد سهراب!
    کفش هایم کو؟ سهراب سپهری

     

    بهترین چیز رسیدن بـه نگاهی است
    که از حادثه عشق تر است سهراب سپهری

     شعر و داستان(امـین فرومدی)


     

    بنام حضرت عشق علی السلام

    با سلام و درود بـه دوستان عزیز.من درون زمـینـه شعر نیمایی سپید غزل مثنوی و دوبیتی کارهایی انجام داده ام و تا کنون یک کتاب(یک نگاهت شعرهایم را سرود)به چاپ رسانده ام 

    غزلی به دوستان خوبم تقدیم مـی کنم امـید کـه مورد پسند قرار گیرد:

    غزل ای عاشقان:

    ای عاشقان ای عاشقان از باده چشمان او / مست و عشیق و بی خبر افتاده ام دامان او

    صد غلغله درون کهکشان افتاده از معشوق ما / چرخ زمان چرخان او خورشید جان حیران او

    جان و سرم بر باده اش کو ساقی مستان کش / ما را کشد فصل سبو که تا باغ سیبستان او

    هر چه جهان از شوق او مست و غزلخوان گشته هست / گلبوته ها ان او گلگونـه ها شبخوان او

    آشوب چشمش ریخته هست بر کشور و ایران ما / خدمتگزاری کوچکم بر شاهدان  مستان او

    نور رخش تابیده هست بر دفتر و دیوان ما / من عاشقم من عاشقم بر اختر و کیوان او

    زنده کند هر مرده ای آب حیـات دیده اش / دیدیم"امـین"را زنده کرد خواب تر چشمان او

    سروده شده درون جمعه ۲۶/اسفند/۸۴-امـین


    باران

    باران یعنی حال و هوای نیـایش

    وقتی کـه در محراب دل خلوت مـی کنی

    و بر سجاده نیـاز

    به سجده مـی افتی

    و نماز بارانی عشق با شرمندگی تمام ناتمام مـی ماند

    با دلی شکسته

    یقین مـی کنی کـه از درک تمام عشق

                                            ناتوانی.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)                                               


    «خوشترین ساعات عمر من آنزمان هست که تو را درون نـهایت عسرت و رنج و بدبختی دیده، بی سامانی و دربدریت را مشاهده کرده، ناله ناکامـی و پی پناهیت را شنیده، خفت حاجتمندی و حقارتت را تماشا کرده، سرت را بـه زیر سنگ حوادث مـی نگرم.»

    مـیدانی چرا؟

    برای آنکه از جان خود عزیزترت داشته دوستت مـیدارم، مـیخوام بدینوسیله راه مبارزه با مشکلات را آموخته، جوهر ذاتت ظاهر گردیده، بزرگ و سعادتمندت بینم.

    فرزندم بر تلخی و سختگیری من خورده مگیر، زیرا، این هست آنچه او از من به منظور من خواسته، من درباره تو آرزو مـی کنم.»  از رمان شیرین شکر تلخ-جعفر شـهری

     شعر و داستان(امـین فرومدی)


    یکی بود یکی نبود .

    یک مرد بود کـه تنـها بود . 

    یک زن بود کـه او هم تنـها بود .

    زن بـه آب رودخانـه نگاه مـیکرد و غمگین بود . مرد بـه آسمان نگاه مـیکرد و غمگین بود .

    خدا غم آنـها را مـیدید و غمگین بود . 

    خدا گفت : شما را دوست دارم ، بعد همدیگر را دوست بدارید و با هم مـهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد . 

    مرد بـه آب رودخانـه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن بـه آب رودخانـه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا بـه آنـها مـهربانی بخشید و آنـها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید . 

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت که تا خیس نشود . زن خندید . 

    خدا بـه مرد گفت : بـه دستهای تو قدرت مـیدهم که تا خانـه ای بسازی و هر دو درون آن زندگی کنید . 

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید . 

    خدا بـه زن گفت : بـه دستهای تو همـه زیباییـها را مـی بخشم که تا خانـه ای کـه او مـیسازد را زیبا کنی . 

    مرد خانـه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنـها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود … 

    یک روز زن پرنده ای را دید کـه به جوجه هایش غذا مـیداد . دستهایش را بـه سوی آسمان بلند مرد که تا پرنده مـیان دستهایش بنشیند . 

    اما پرنده نیـامد و دستهای زن رو بـه آسمان ماند . 

    مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را بـه سوی آسمان بلند کرد . 

    خدا دستهای آنـها را دید کـه از مـهربانی لبریز بود . 

    فرشته ها درون گوش هم پچ پچی د و خندیدند . 

    خدا خندید و زمـین سبز شد . 

    خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل بـه شما خواهم داد . 

    فرشته ها شاخه ای گل بـه مرد دادند . مرد گل را بـه زن داد و زن آن را درون خاک کاشت . 

    خاک خوشبو شد . 

    پس از آن کودکی متولد شد کـه گریـه مـیکرد . زن اشکهای کودک را مـیدید و غمگین بود . 

    فرشته ها بـه او آموختند کـه چگونـه طفل را درون آغوش بگیرد و از شیره جانش بـه او بنوشاند . 

    مرد زن را دید کـه مـیخندد ، کودکش را دید کـه شیر مـینوشد. بر زمـین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت . 

    خدا شوق مرد را دید و خندید . 

    وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانـه مرد نشست . 

    خدا گفت : با کودک خود مـهربان باشید که تا مـهربانی بیـاموزد . راست بگویید که تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را بـه او نشان دهید که تا همـیشـه بـه یـاد من باشد . 

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . 

    زمـین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابهگلها پر شد از بچه هایی کـه شاد و خندان دنبال هم مـیدویدند .

     
    خدا همـه چیز و همـه جا را مـیدید . مـیدید کـه زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته هست که خیش نشود .
     

    زنی را دید کـه در گوشـه ای از خاک با هزاران امـید شاخه گلی مـیکارد . دستهای بسیـاری را دید کـه به سوی آسمان بلند شده اند . و پرنده هایی کـه هر کدام با جفت

    خود درون پروازند.
    خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ تنـها نبود .  

    شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع: وبلاگ فان مـهر


    باران ۲

    دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 2:16 | نوشته ‌شده بـه دست امـین فرومدی | ( )

    باران یعنی حال و هوای نیـایش

    وقتی کـه در محراب دل خلوت مـی کنی

    و بر سجاده نیـاز

    به سجده مـی افتی

    و نماز بارانی عشق با شرمندگی تمام ناتمام مـی ماند

    با دلی شکسته

    یقین مـی کنی کـه از درک تمام عشق

                                            ناتوانی.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)                                               


    هفت وادی عرفان عطار"به طور فشرده" : 

      بر طبق نظر عطار، بشر فطرتا درون صدد شناخت خدا یعنی خود است. این طلب درون همـه افراد بشر بـه نوعی هست اما درون عمل هر یک بـه بهانـه و عذر و مشکلی از این مـهم باز مـیمانند ، مگر قلیلی کـه سرانجام  این راه دور و دراز را طی مـیکنند و از خود بـه خود یـا از خود بـه خدا مـیرسند.

    نخستین مرحله طلب است. حتما در آدمـی انگیزه یـافتن بـه شدیدترین وجه پیدا شود.
    در آثار مولانا بـه جای واژه طلب واژه "درد" آمده است. مثلا درد دین داشتن. یـا درد عشق...  .

     بعد از آن عشق است، مـیل شدید بـه مطلوب بـه نحوی کـه کم و بیش خود را فراموش کند و هیچ چیز جز مطلوب درون ذهن او نباشد.
     

       عاشق اینجا آتش هست و عقل دود          عشق کامد درون گریزد عقل زود
       عقل درون سودای عشق استاد نیست          عشق کار عقل مادرزاد نیست


     مرحله سوم معرفت است، کم کم شروع بـه شناخت مطلوب و ابعاد تاریک و پر رمز و راز آن مـیکند.

    دشواری شناخت مطلوب درون مرحله چهارم یعنی استغنا است. باد بی نیـازی مـی وزد
    و طالب را بـه پس مـیراند. این خطیرترین مرحله هاست. سالک حتما بتواند درون مقابل این
    صر صر بی امان مقاومت کند و از پا نیـافتد و خود را بـه سرزمـین مرموز مطلوب برساند .

      بعد از این وادی توحیداست. خود را درون سرزمـین مطلوب غرقه مـی یـابد. دیگر اصلا خود را نمـی بیند. هر چه هست اوست. حتی گم شدن خود را درون خدا از خود نداند. این حالت وقتی ممکن هست ایجاد شود کـه سالک از محو خود درون حق بی خبر باشد.

     وادی ششم ، وادی حیرت است. حیرت از اینکه بین طالب و مطلوب چه فرقی است؟
    آیـا این منم؟ یـا اوست؟ دو چیز درون مـیان هست یـا یک چیز؟
    شبیـه بـه حال آدمـی هست که دچار توهم شده کـه آنچه را کـه مـیبیند حقیقت هست یـا خواب؟
    سالک از همـه چیز حتی از خود بی خبر مـیشود و به هر حال راه گریزی از این حیرت نیست.

    لاجرم خود بـه خود سالک بـه آخرین منزل کـه منزل فقر و فناست کشیده مـی شود و به کل غرق درون مطلوب مـی گردد، دیگر از خود هیچ چیز ندارد (فقر) و وجود او فنا درون مطلوب است.
    (در مورد خدا گویند: فناء فی الله و بقاء بالله)

    طلب و حیرت صفت طالب است. استغنا صفت مطلوب است. اما معرفت و عشق صفت مشترک هر دواست؛
    یعنی ضمـیر ناخودآگاه هم ، درون سیر و سلوک شروع بـه شناخت خود مـیکند و نیز دوست دارد کـه شناخته شود.

    شعر و داستان(امـین فرومدی)


    اغلب شما بـه شكر خدا، داستان شازده كوچولو را بلديد. او پسركي هست كه درون يك سياره زندگي مي كند. درون آن سياره چز يك درخت بائو باب بزرگ چند آتشفشان، چيزي وجود ندارد. پسرك بسيار ظريف طبع و حساس هست و شخصيتي جالب دارد. مثلاً او عاشق غروب است؛ چون غروب هم زيبا و هم كمي اندوهبار است. از آنچا كه سياره اش خيلي كوچولوست. هر بار كه صندليش را چا بـه چا مي كند، مي تواند غروب تازه اي را تماشا كند. براي همين، روزي چهل و چهار بار غروب خورشيد را مي بيدد. خيلي محشر است، مگر نـه! که تا اينكه روزي دانـه ي كوچكي درون سياره ي او مي افتد و رشد مي كند و تبديل بـه يك بوته ي گل سرخ مي شود. شازده كوچولو با دل وجان از آن مراقبت مي كند که تا وقتي كه غنچه مي دهد و تبديل بـه گل دلپذيري مي شود. شازده كوچولو بـه عمرش گل سرخ نديده است. گل همين طور كه خوشگل تر مي شود، لوس تر و بي معني تر هم مي شود ( اغلبشان همين طورند! ) او دائماً خود را آرايش مي كند و مي گويد: «منو از آفتاب بپوشون»،«منو از باد بپوشون» و بالاخره چنان از شور بـه در مي كند كه كفر شازده كوچولو بالا مي آيد و به اين نتيجه مي رسد كه اصلاً و ابداً زبان گل سرخ را نمي فهمد. همين مسأله باعث مي شود كه بالاخره سياره را ترك كند و به بقيه ي سياره ها برود. بلكه زبان بقيه را بهتر ياد بگيرد،بفهمد عشق چيست، زندگي چيست و با شناختن اين ها و آشنا شدن با آدم ها، حكمت بياموزد و اين درست همان چيزي هست كه ما دلمان مي خواهد شماعزيزان ياد بگيريد. شازده كوچولو سر راهش با آدم هاي عجيب و غريب رو بـه رو مي شود كه هر كدام بـه نوعي مشغول خود هستند. سرانجام هم با موجود بسيار عاقلي بـه اسم روباه ملاقات مي كند. روباه بـه شازده كوچولو مي گويد: «منو اهلي كن» شازده كوچولو مي گويد:«خب من كه نمي دونم اين ها كه مي گي يعني چي. بـه من بگو اهلي شدن يعني چي» روباه مي گويد،«اهلي شدن يعني ايجاد ارتباط با ديگران، درون ميانشان راه پيداكردن، غمخوار شدن و غمخوارپيدا كردن» باقي داستان را يا مي دانيد يا مي رويد و مي خوانيد. شازده كوچولو روباه را اهلي مي كند، البته اهلي شدن، رنج و درد هم دارد. چون درون لحظه ي جدايي، كساني كه با هم ُانس گرفته اند، درد مي كشند.شازده كوچولو بعد از اين تجربه متوجه مي شود، اصلاً مـهم نيست كه دنيا پر ا ز گل سرخ است. چون گل سرخ او كسي هست كه شازده كوچولو برايش زحمت كشيده و به خاطر عشقي كه صرفش كرده، گل منحصر فردي است. بچه هاي ما هم گل سرخ هاي منحصر بـه فردي هستند درست مي گويم؟"وبلاگ قاصدک" 

    *****

    محبوب ترين كتاب مردم قرن بيستم كه قبلاً محمد قاضي آن را توسط ناشرين مختلف چاپ كرده بود، اكنون با ترجمـه ي احمد شاملو نيز بـه چاپ يازدهم رسيده است.
    اين داستان از معروف‌ترين داستان‌هاي کودکان و سومين داستان پرفروش قرن بيستم درون جهان است. درون اين داستان اگزوپري بـه شيوه‌اي سورئاليستي و به بياني فلسفه اي بـه دوست داشتن و عشق و هستي مي‌پردازد. طي اين داستان اگزوپري از ديدگاه يک کودک پرسش‌گر سوالات بسياري را از آدم ها و کارهاي آنان مطرح مي کند. اين اثر بـه 150 زبان مختلف ترجمـه شده‌ هست و مجموع فروش آن بـه زبان‌هاي مختلف از هشتاد ميليون نسخه گذشته است.

    نام کتاب : شازده كوچولو (به فرانسه: Le Petit Prince)
    نويسنده : آنتوان دوسنت اگزوپري ( Saint Exupery , Antoine de )
    مترجم : احمد شاملو
    قيمت : 1200 تومان
    تعداد صفحات کتاب : 104
    از مؤسسه ي انتشارات نگاه

    شازده کوچولو ( نوشته شده درون سال 1943)، داستاني نوشته آنتوان دو سنت اگزوپري، نويسنده ي فرانسوي است.اين كتاب درون قرن اخير سوّمين کتاب پرخواننده جهان بوده است. اين اثر از حادثه‌اي واقعي مايه گرفته کـه در دل شنـهاي صحراي موريتاني براي سنت اگزوپري روي داده است. خرابي دستگاه هواپيما خلبان را بـه فرود اجباري درون دل افريقا وامي‌دارد و از ميان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌اي با رفتار عجيب و غيرعادي خود جلب توجه مي‌کند. پسربچه‌اي کـه اصلاً بـه مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشـهايي را مطرح مي‌کند کـه خود موضوع داستان قرار مي‌گيرد. شازده کوچولو از کتابهاي کم‌نظير براي کودکان و شاهکاري جاويدان هست که درون آن تصويرهاي ذهني با عمق فلسفي آميخته است. او اين کتاب را درون سال 1940 درون نيويورک نوشته است. او درون اين اثر خيال انگيز و زيبايش کـه فلسفه دوست داشتن و عواطف انساني درون خلال سطرهاي آن بـه ساده‌ترين و در عين حال ژرف ترين شکل تجزيه و تحليل شده و نويسنده درون سرتاسر کتاباني را کـه با غوطه ور شدن و دلبستن بـه مادّيات و پايبند بودن بـه تعصّب ها و خودخواهي ها و انديشـه‌هاي خرافي بيجا از راستي و پاکي و خوي انساني بـه دور افتاده اند، زير نام آدم بزرگها بـه باد مسخره گرفته است."وبلاگ کتاب و داستان"

     

    *****

    نقد:

    داستان با يك خاطره گويي شروع مي شود. خاطره خلباني كه وقتي بچه بود كتهبي راجع بـه جنگل هاي يك خواننده هست و اين موضوع با يك نماد از رمان اگزوپري آغاز مي شود. زماني آشفته بين جنگ جهاني اول و دوم درون حقيقت شازده كوچولو خود اگزوپري درون كودكي است.

    شازده كوچولو هنگام هبوط بـه زمين 6 ساله هست و كودكي آنتوان درون هنگامي كه نقاشي معروف بوآي باز و بسته را مي كشد 6 ساله است. نكته جالب توجهي كه درون ابتداي كتاب بـه چشم مي خورد محك زدن آدم ها با همين نقاشي ست كه خلبان ما هنوز هم آن را نگه داشته و با آن آدم ها را محك مي زند اما بـه قول خودش وقتي مي بيند كسي از آن سر درون نمي آورد ديگر توضيحي بـه آن نمي دهد. نويسنده درصدد نشان اين موضوع هست كه كودكي آدم ها عقلاني ترين دوره زندگي آنـهاست. درون كل كتاب كودك نماد كمال انسانـهاست.

    شازده كوچولو درون اين داستان بسيار خوشبخت زندگي مي كند و چقدر اين كودك خوشبخت هست بر خلاف ما آدم بزرگ ها كه چنان غرق درون مسائل روزمره هستيم كه چنين خوشبختي هايي را از ياد ايم.

    "ارزش يك گل عمريست كه بـه پايش صرف كرده اي.اين حقيقتي ست كه انسانـها فراموش كرده اند."

    در كل سبك اين داستان سورئال هست و خاصا براي بچه ها نوشته نشده است. درون واقع فارغ از محدوده سني خاصي است. درون حقيقت اين كتاب براي بچه هايي هست كه زود بزرگ شده اند. اگر چه لحن كودكانـه دارد اما بچه ها زياد از اه اگزوپري سر درون نمي آورند و هرچه بيشتر بزرگ بشوند بيشتر از شازده كوچولو سر درون مي آورند. اگزوپري درون هر فصلي مطلبي براي گفتن دارد. شخصيت هايي كه شازده كوچولو درون سفرس با آنـها برخورد ميكند نماد شخصيت هاي انساني هستند. بـه نوعي شازده كوچولو كودك درون همـه ماست كه او را فراموش كرده ايم. اما خود او بـه ما ياد مي دهد كه چطور او را بـه ياد بياوريم.

    متن داستان شازده كوچولو درون عين سادگي ظرايف و پيچيدگي هايي دارد كه خواننده را درگير خود ميكند.بايد بـه اين نكته نيز توجه كنيم كه شازده كوچولو درون مسيري و پس از طي 7 مرحله از 7 وادي عبور ميكند و دچار تحول مي شود. درون كل افرادي كه شازده كوچولو با آنـها برخورد مي كند هيچكدام ماهيت فيزيكي ندارند همـه آنـها تنـها نماينده اي براي يكي از رذايل و خصايل انساني است. كتاب شازده كوچولو احتياجي بـه نقد ندارد چون خود كتاب نقدي هست بر موضوعات مـهمي درون زندگي انسانـها. نقدي سهل و ممتنع!

         شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع "وبلاگ خوانش"


    روزی خورشید و باد با هم درون حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت بـه دیگری ابراز برتری مـیکرد، باد بـه خورشید مـی گفت کـه من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا مـیکرد کـه او قدرتمندتر است. گفتند بیـاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

    دیدند مردی درون حال عبور بود کـه کتی بـه تن داشت. باد گفت کـه من مـیتوانم کت آن مرد را از تنش درون بیـاورم، خورشید گفت پسشروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی کـه داشت بـه زیر کت این مرد مـی کوبید، درون این هنگام مرد کـه دید نزدیک هست کتش را از دست بدهد، دکمـه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

    باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیـاورد و با خستگی تمام رو بـه خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم کـه تو هم نمـی توانی.

    خورشید گفت تلاشم را مـی کنم و شروع کرد بـه تابیدن، پرتوهای پر مـهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد کـه تا چندلحظه قبل با تمام قدرت سعی درون حفظ کت خود داشت دید کـه ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب بـه خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

    با تابش مدام و پر مـهر خورشید او نیز گرم شد و دید کـه دیگر نیـازی بـه اینکه کت را بـه تن داشته باشد نیست بلکه بـه تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او مـی شود. بـه آرامـی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

    باد سر بـه زیر انداخت و فهمـید کـه خورشید پر عشق و محبت کـه بی منت بـه دیگران پرتوهای خویش را مـی بخشد بسیـار از او کـه مـی خواست بـه زور کاری را بـه انجام برساند قویتر است.

      شعر و داستان(امـین فرومدی)

    منبع-maher1.blogfa.com


    شعر:هایکو واره

    جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۲ ساعت 21:31 | نوشته ‌شده بـه دست امـین فرومدی | ( )

    در مـیدان عاشقی 

    مدعی،ابن ملجم ست

    عاشق،علی


    سلام بر تو ای حسین"ع"که با شـهادت خود

    به بردگان زمـین درس آزادگی آموخته ای!

    تا محشر

    ندای کربلایت را شنیدیم

    به معراج کلامت نرسیدیم

    به هل من ناصرت لبیک گفتیم

    به پای عشق که تا محسر دویدیم

    "امـین" 


    1

    نگاه تو 

    در ظلمات چشم عشق

    آب حیـاتی ست که

    زندگی جاودانـه مـی بخشد بـه من

    2

    ما گروه عاشقان

    در آن هنگامـه توفان جوانی 

    قدم درون جاده سرخ بلوغ گذاشتیم

    رو بـه شـهر خوشبخت خورشید

    از گذرگاه تابناک شب گذشتیم

    وای!

    چه شوقی داشتیم درون آن شب تاریک امـید


     

          مـیان جرعه فرصت ها

       به جام دوستی ها سلام کن عزیزم!

       تمام ابعاد نامت از یـاد مـی رود

                                           جز مـهر

       و مرگ مـیان تو و

        تمام خاطره ها فاصله مـی اندازد

                                               جز عشق

       مـهربانیت

            نامت را زنده مـی دارد

                              و عشق جانت را

                                                         "امـین"

                                    

                          سلام بر مـهدی موعود"عج"


     

    به نام حضرت عشق       

          دوستان سلام. اینجا ایستگاه شب است. او آمد ودر ازدحام بازار جوانیش را باخت. چه خسران

          بزرگی.

         تو آمدی و با شعله های عشق هستی ما را آتش زدی و با لبخندی بیخیـال گذشتی.

          و من درون خلوت ثانیـه های بی فرجام عشق آتشینی را زیستم و پای عشق ایستادم.

          اینجا ایستگاه شب است. او حسرت را سرود و در ایستگاه شب سوار قطار مرگ شد.

                                                                                                                 چه شب تلخی!

           و اما شب ما چه با شکوه است! هزار غنچۀ رویـا شب های ما را پر از عطر صد خاطره کرد. و ما دامن

           کشان از کوچۀ خرم عشق گذشتیم.

           زندگی

                   جام فرصتی هست و

                                   عشق و

                                              سر مستی خاطره ای ازلی.

            بعد بیـاییم فرصت ها را غنیمت شماریم و با عشق و شعر ناب زندگی را عاشقانـه بسراییم
            ما مـیخواهیم درون اینجا درون این ایستگاه شب. شبهایمان را سرشار از شمـیم عشق و شعر و عرفان نماییم.

    یک نگاهت شعر هایم را سرود

    عنوان اولین مجموعه شعرهای من مـی با شد کـه در سال۸۳به چاپ رسیده است.وشامل مثنویءغزل و دوبیتی مـی باشد 

     

     نمونـه شعر ها:

                خوشا انان کـه خود اهل یقینند

                خدا  را  بنده  و  تاج  زمـینند

                همـیشـه بی ریـا  و  بی تکبر

                جوانمردان خوش خو و امـینند

                             ***

                خوشا آنان کـه سر بر دار دارند

                ز عشقی پاک دلی سر شار دارند

                کمر بسته بـه خدمت با خدایند

                زهر نام و مقام بیزار دارند

                             ***

                عزیزان من دلم دریـای خون گشت

                ز عشقش ام چو ارغنون گشت

                ز درد و این غم هجران و وصلش

                دو بیتی های نازم لاله گون گشت

                             ***

                         نخلستان و ماه

               مرا با اشک و آه بگدار تنـها

                                        شـهید آن نگاه بگدار تنـها

               همـه شبها بـه نخلستان خاموش

                                        مرا با سوز چاه بگذار تنـها

               بـه صحرا سر گذاشتم درون پی ماه

                                        مرا با نور ماه بگذار تنـها

               زدی آتش مرا درون آن پگاه

                                        مرا درون آن پگاه بگذار تنـها

               الا ای ماه من درون چاه کنعان

                                        دلم را چشم بـه راه بگذار تنـها

               غم عشق توام دیوانـه ام کرد

                                        تو این دیوانـه را بگذار تنـها

               صدای عشق تو از آید

                                         مرا با این صدا بگذار تنـها

               امـین از عشق تو آواره گشته

                                         بـه خنده گفت: مرا بگذار تنـها

    به امـید روزی که  مـهدی موعود"عج"به یـاری

     مسیح "ع"به دیوار کعبه تکیـه زند و ندای پیروزی

     مستضعفین جهان را سر دهند الیس الصبح بقریب؟

     

    چند شعر کوتاه:

    1

    ناگهان

    سقفی فرو ریخت

    و من پشت دیوار زمان

    در کار دل فرو ماندم

    قانون سبز حیـات اما خیلی دقیق است

    و درون فصل شکفتن

    سقفی از گل رویید

    ***    

     ۲

    تمام زندگی همـین بود

    عشقی درون قلبی گل کرد

    ناگهان شقاوت پاییز از راه رسید

    ***

    ۳

    جنگ وتنازع بقا

    منطق حیوان ناطق

    صلح و همزیستی

    روش آدم عاشق

    ***

    ۴

    چه حالی مـی کنم با تو

           همان یک لحظه کـه همدم منی شبانگاهان

       ای دلربا! ای هایکو!

    ***

    ۵

    نام تو را درون دلم زمزمـه کردم

    رودها جاری شدند

    حال خود را بـه دریـا گفتم

    دریـا توفان شد

    یک سونامـی آمد و

    دشمنان هر چه عاشق را

    از مسیر رود و دریـا بر داشت

    ***

    ۶

    امروز هم بـه آسمان نگاه کردم

    به زمـین ،دور برم

    هر چه هست مال من ست

    تشکر مـی کنم خوشبختم

    خرداد۱۳۹۱ -----------------------------------    


     




    [شعر و داستان/امـین فرومدی - عشق نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار]

    نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 29 Nov 2018 16:38:00 +0000